چهارشب رویابین دهمین فیلم روبربرسون کارگردان فرانسوی‌ست، کارگردانی که با یادداشت‌ها و نکاتی که در باب سینماتوگراف نگاشته تاثیر زیادی در روند کاری کارگردان‌های مهم پس از خود گذاشته. جریانی که در دهه شصت در سینما فرانسه به عنوان موج نو بین کارگردان‌های جوان و خلاق آن زمان به عنوان راهی جدید در پیش پای فیلمسازی آنها قرار گرفت، چند دهه پیش‌تر با نگاهی متفاوت‌تر توسط کارگردان دیگری شروع شده بود. برسون بعد از فرشتگان گناه و بانوان جنگل بولونی، دست به تجربیاتی زد که تا آخرین فیلم او یعنی پول اثر به اثر پخته‌تر شده بود. چهارشب رویابین را نه تنها باید در ادامه جریان سینماتوگراف برسون بدانیم بلکه باید مسیری تازه در ادامه سینمای رنگی برسون هم بدانیم که این بار رنگ حضور خودش را پررنگ‌تر می‌کند. در این فیلم با پسر نقاشی روبرو هستیم که در هر صحنه بعد از تجربیات مختلف، رنگی که برای کامل کردن نقاشی‌اش بر می‌گزیند متفاوت است. او احسان درونی خود را همچون یک نقاش با رنگ به نمایش می‌گذارد. او اگر چه سن و سالی ندارد اما انگار عشق تاثیر خودش را در روند زندگی حرفه‌ای او می‌گذارد. ژاک یک شب دختری (مارته) را روی پل می‌بیند که قصد دارد خودش را بکشد. در چهار شب مختلف ژاک و مارته داستان زندگی‌شان را برای هم روایت می‌کنند. پسر در خانه‌ای کوچک زیر شیروانی زندگی می‌کند و نقاشی می‌کشد. دختر که مدتی‌ست با مادرش و دور از پدرش زندگی می‌کند، عاشق پسری می‌شود که یک اتاق در خانه آنها کرایه کرده. پسر بعد از مدتی عاشق مارته شده و از او می‌خواهد که برایش صبر کند چون او برای تحصیل به آمریکا می‌رود و یکسال بعد بازمی‌گردد. دختر در غیاب پسر وفادار عشقش به پسر می‌ماند اما حالا که چند روزیست از سفر برگشته سراغ دختر را نگرفته. ژاک قبول می‌کند که نامه مارته که برای معشوقش نوشته را به پسر برساند. او این کار را کرده اما جوابی به نامه داده نمی‌شود. شبی که مارته از بازگشت معشوقش ناامید می‌شود به ژاک قول می‌دهد که معشوق سابق را فراموش کرده و عاشق او شود. آنها در خیابان‌های پاریس قدم می‌زنند که به ناگاه مارته معشوق سابقش را می‌بیند. او از ژاک جدا شده و به همراه او می‌رود.
این‌بار برسون به سراغ داستان‌ شب‌های روشن داستایوفسکی رفته و توانسته با فضاسازی، تدوین و کارگردانی همیشه این اثر ادبی را از فیلتر نگاه سینماتوگراف خود عبور داده و به یک اثر شخصی بدل کند. این فیلتر همچون فیلم قبلی او «یک زن آرام» بر روی سایر بخش‌های فیلم نیز قرار گرفته. مارته به همراه مادرش به سینما رفته، فیلم خوبی برای دیدن نیست اما برش‌ها، بازی و فضاسازی همان چیزی‌ست که برسون در سینمای خودش به نمایش می‌گذارد. گویی آن دو شخصیت به دیدن فیلم دیگری از برسون رفته‌اند اما این بار فیلم گنگستری.
مفهوم عشق در فیلم «چهارشب رویابین» رنگ‌وروی جدی‌تری به خود گرفته و از طرفی آن جنبه‌های مذهبی که تا فیلم پیشین در آثار برسون بیشتر می‌دیدم به چشم نمی‌آید. این بار همه چیز عشق است و عشق. ژاک بعد از شب‌هایی که با مارته می‌گذراند با حضور در خیابان و یا کنار رودخانه تنها نام مارته را می‌بیند. مارته ذره ذره در جهان ژاک جا پیدا کرده و او به هر سو که نگاه می‌کند تنها او را می‌بیند. شاعرانگی در این فیلم لحظات نابی را خلق می‌کند. برسون بر خلاف فیلم «جیب‌بر» یا «ناگهان بالتاز» موسیقی را با حضور گروه‌های موسیقی دوره‌گرد به درون صحنه آورده و حتی با خلاقیتی صدای راوی که در برخی از فیلم‌ها خارج از صحنه شنیده می‌شد اینبار همراه با صدای ضبط‌صوت به صورت زنده بر روی تصاویر شنیده می‌شود. دستگاه ضبط صوت ژاک که همراه اوست ناغافل صدایش را پخش می‌کند. او شب قبل در خیالش با مارته عشـق‌بازی کرده و بارها او را صدا زده. این صدازدن‌ها در فضاهای عمومی شنیده می‌شود. صدای درونی خواستن ژاک تبدیل به صدایی بیرونی شده، او انگار عشق خودش به مارته را برای همگان هویدا می‌کند. اینجاست که فیلم از یک اقتباس صرف خارج شده، علاوه بر تمامی ترفندهایی که برسون تا کنون به کار گرفته جنبه شاعرانگی نیز به خود می‌گیرد. اگر فیلم «یک زن آرام» تقابل یک عشق درونگرا و برونگرا را به تصویر می‌کشد، اما در ‌«یک شب رویابین» آن عشق شکل گرفته توسط ترفندهای سینماتوگراف کارگردان بیرونی شده و مابه‌ازای بیرونی آن را در جای‌جای فیلم مشاهده می‌کنیم. «چهارشب رویابین» به تصویر کشیدن یک عشق ناب و فراموش نشدنی‌ست، ژاک صدای لحظات عاشقی‌اش را برای همیشه ضبط کرده است.

بدون نظر موضوع: سینماتوگراف

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.