فیلم نامحبوب من

سالانه صدها فیلم با موضوع عشق پیری در سینمای کوتاه ساخته می‌شود که اتفاقا خیلی از این‌ها هم آثار خوبی‌ست. همین‌طور سالهاست در سینمای کوتاه و مستقل فیلم‌ها فارغ از مساله حجاب اجباری و دست و پاگیر بازیگران ساخته می‌شوند. که باز هم توی آنها آثار قابل توجهی دیده می‌شوند. ضعیف‌ترین آنها را با کلیشه‌ای‌ترین پایان‌بندی‌ها در نظر بگیرید، می‌شود: «کیک محبوب من».

ادامه مطلب »

درک زیبایی شناسی ما

درک زیباشناسی ما وابسته به منشا و خاستگاه ماست. ما هر آنچه که وابسته به طبیعت باشد (جایی که از آن شکل گرفته‌ایم) را زیبا قلمداد می‌کنیم و معیار زیبایی‌شناسی‌مان را بر اساس خود طبیعت تعریف می‌کنیم. در واقعا طبیعت به ما یاد داده که دوستش داشته باشیم و زیبا بدانیمش.

ادامه مطلب »

شاید چون بلد نیستی راه بری، تو زندگیت به هیچ جا نرسیدی؟

ادامه مطلب »

حرف‌هایی که می‌گویند، حرف‌هایی که نمی‌گویند

بیش از دو سال است که دیگر در آن شهر زندگی نمی‌کنم. من از آن شهر رفتم اما انگار آن شهر از من نمی‌رود. از سال ۸۳ که جدی فیلمسازی را شروع کردم (دبیرستانی بودم) تا الان که ۲۰ سال می‌گذرد. تنها ۵ بار جایزه سینمایی در آنجا گرفتم. یکیش برمی‌گردد به سال ۸۷ که بعد دوستان از دماغم درآوردند. یکی گفت حقت نبوده. یکی گفت رفتم از فلان داور پرسیدم اصلا یادش نبوده. جایزه‌ام دو تا سکه بود که توی دو برهه‌ی زمانی که اوج خالی بودن حسابم بود فروختم. یکبارش آس و پاس وسط تهران از زور بی‌پولی خیابان ولیعصر را گز می‌کردم. جایی کار داشتم. که اگر دوستی به تورم نمی‌خورد نمی‌دانستم چه طور برگردم. سکه توی کمدم توی بندر بود. تلفن زدم خانه که بفروشنش. دو سال بعد جایزه‌‌ای برای فیلم دوستی که ادیت کرده بودم گرفتم. چند سال بعد با نسترن جایزه فیلمنامه‌نویسی گرفتیم که یکی آمد نوشت ۹ تا شرکت‌کننده داشته شما هر دو‌ی‌تان جایزه گرفتید. (که یعنی چه‌طور ممکن است). یکبار دیگرش مدتی بعد یک جایزه فیلمنامه‌نویسی دیگری گرفتم که باز یکی آمد توی اینستاگرام به توهین و تمسخر. یکبار هم همان سال اوج کرونا بود که فیلم «یک تماس از دست رفته» جایزه گرفت. این پنج بار ۱۲ سال طول کشید. نمی‌دانم برای شهر کوچکی که حداقل آن دو بار جایزه‌ی فیلمنامه‌نویسی را احتمالا به خاطر شرکت نکردن سایر دوستان نویسنده به من دادند. و از آن سه بار دیگر که تنها دو بارش بابت فیلم‌های خودم بود (در یک فاصله ۱۲ ساله) چقدر توی چشم بوده که دوستی مدتی پیش گفت:‌ تو یک دوره با همین جایزه‌ها امرار معاش می‌کردی. بعضی حرف‌ها یک لحظه گفته می‌شوند، اما یک عمر عذابت می‌دهند.

ادامه مطلب »

کنش‌های بسیار بسیار تاثیرگذار

این سیکل را بارها و بارها در مورد یک سری افراد دیده‌ایم، نتیجه‌اش را نمی‌دانم. حتی نمی‌دانم این کارها برای فریب دادن خودشان است یا چیز دیگری. اما انگار توی همین سیکل گیر کرده‌اند. سیکلی که نتیجه‌اش را سالهاست روی زندگی میلیون‌ها هم‌وطن دیده‌ایم. برای راحتی بیشتر این سیکل را به صورت منولوگ‌ها و دیالوگ‌هایی که غالبا به کار می‌برند می‌نویسم: ۱- شرایط مسخره است. گرونی و فیلترینگ امان‌مون رو بریده. ۲- لعنت بهشون. ۳- لعنت بهشون. ۴- ااااا، انتخابات. اما من تحریم می‌کنم. ۵- وای اگه رای ندم یکی عین جلیلی میشه رئیس جمهور. ۶- بریم رای بدیم وضعیت از این بدتر نشه. ۷- اینکه بدتر از جلیلیه. ۸- خب یکم غُر غُر می‌کنم. ۹- دیگه سکوت تا غرغر بعدی نسبت به فیلترینگ و گرونی.

ادامه مطلب »
هنر و ادب
شهاب

درباره‌ی «در انتهای شب»

دیدن سریال، آن هم از نوع ایرانی‌اش در این روزها ریسک بالایی‌ست. حداقل باید صبر کرد، تمام شود. شاید از بازخورد مخاطب‌ها و جنس مخاطب‌ها بشود فهمید ارزش دیدن دارد یا نه. «در انتهای شب» ساخته‌ی آیدا پناهنده برایم همین حکم را داشت. صبر کردم تمام شد. حالا با گذشت مدتی از دیدن آخرین قسمتش شاید بشود گفت با خودش چند چند بوده. اولین ویژگی این اثر تلاش برای زنده نگه داشتن تعلیق در مخاطب تا آخرین قسمت و نیفتادن ریتم رویدادها تا آخرین صحنه است. این جدایی و مسائل پیرامونش به عنوان اصلی‌ترین محرک داستان به تنهایی کشش لازم برای دنبال کردن سریال را دارد. قاب‌ها، رنگ‌ و نور، بازی‌های روان شخصیت‌های اصلی، و از همه مهمتر فیلمنامه‌ای با حفره‌های کم همگی از عوامل موفقیت سریال تا پایان آن است. دقیقا همین‌جاست که می‌شود کمی دورتر ایستاد و سریال را دقیق‌تر بررسی کرد. اگر چه سریال یادآور سریال «صحنه‌های یک ازدواج» ساخته‌ی اینگمار برگمان است و اخیرا یک نسخه آمریکایی نازل هم از روی آن ساخته شده. اما کماکان سعی می‌کند فاصله‌اش را از این دو اثر کمتر کند. ولی مساله مهمتر تعهدی‌ست که نویسندگان اثر تا پایان به آن پایبند نیستند (یا قصد نداشته‌اند باشند). شخصیت‌های خلق شده‌ی زن و مرد که در اوج شرایطی منطقی قصد می‌کنند از هم جدا شوند به مرور تبدیل می شوند به کلیشه‌هایی که بارها نمونه آن را در آثار دیگر دیده‌ایم. زن تبدیل می‌شود به موجودی ضعیف که دائم در حال گرفتن تصمیمات احساسی‌ست از جمله: همان پیشنهاد جدائی‌اش، تعقیب ثریا، تلاش برای حل مشکل ثریا، پیش کشیدن مساله حضانت بچه‌اش، و از آن طرف مرد که کنترلی روی خودش ندارد با ثریا می‌خوابد، مساله زخمی شدن دوستش را به شکایتش برای گرفتن حضانت بچه‌اش پیوند می‌زند. با ثریا خوب رفتار نمی‌کند. انگار هر دو شخصیت خالی از منطق‌هایی می‌شوند که

ادامه مطلب »

تکرار این جمله

بارها توی فضای مجازی این جمله از کوندرا به چشمم خورده. اما این روزها بیشتر توی ذهنم تکرارش می‌کنم: ستیز با قدرت، ستیز حافظه با فراموشی است.

ادامه مطلب »
سینماتوگراف
شهاب

ونوس خز پوش

دو فیلم آخری که از پولانسکی دیده بودم فیلم‌هایی چون «پَلس» و «بر اساس داستان واقعی»، هیچ کدام چنگی به دل نمی‌زدند. اخیرا فیلم ونوس خز پوش یا «Venus in fur» از این کارگردان لهستانی را دیدم. فیلمی با داستانی ساده اما به شدت عمیق. این اثر که از یک نمایشنامه آمریکایی و آن نمایش‌نامه از یک کتاب اتریشی به همین اسم اقتباس شده، داستان زنی را روایت می‌کند که به عنوان آخرین بازیگر برای تست یک شخصیت خودش را به یک سالن تئاتر می‌رساند. زن تمام تلاشش را می‌کند که به نویسنده و کارگردان اثر که یکی از افراد هیئت تصمیم‌گیری انتخاب بازیگر است توانمندی‌اش در بازیگری را ثابت کند. کارگردان ابتدا تمایلی به این کار ندارد. اما با اولین دیالوگ‌هایی که زن به زبان می‌آورد نظرش عوض می‌شود. آن‌ها متن را تا انتها با هم مرور می‌کنند. فیلم و پیش‌تر از آن کتاب اگر چه به مفهوم مازوخیسم می‌پردازد اما برداشته شدن مرز بین واقعیت و متن، کاراکتری که دائم بین خود نویسنده‌اش یا شخصیت نمایش در رفت و آمد است و هی این رشته را گم می‌کند و حتی تن به خواسته‌های زن بازیگر می‌دهد فیلم را دیدنی و جذاب می‌کند. رجوع به جایگاه زن در اسطوره‌ها و کشف این حقیقت که چه طور یک انسان خودش را به مرور برده‌وار تسلیم خواسته‌های دیگری می‌کند راه برای تحلیل‌های روانکاوانه اثر باز می‌کند. حتی در بخشی زن به هیبت یک روانکاو سعی می‌کند شخصیت دوست‌دختر کارگردان را برایش شرح دهد. مرد همه گونه خودش را در اختیار او قرار می‌دهد. فیلم با حضور شبح‌گونه‌ی زن به صحنه تئاتر (شما بخوانید صحنه‌ی زندگی) و ترک کردن آن فضا در حالی که سرنوشت ازلی ابدی مرد را به سخره می‌گیرد (در حالی که به یک آکسسوار صحنه که شبیه آلتـی مردانه است طناب‌پیچ شده) مخاطب را برای کشف جزئیات بیشتر

ادامه مطلب »

ماهی

ماهی سه ثانیه بعد یادش رفت که شکار شده، سه ثانیه بعد یادش رفت که دارد خورده می‌شود.

ادامه مطلب »

این لحظه‌ جادوئی

داشتم با نسترن خیابان منتهی به خانه را می‌آمدیم بالا. آسمان از همان‌ها بود که همیشه می‌گفتم: باب فیلم است. آخرین ته‌مانده‌ی روشنایی روز که آسمان به آبی و سرخی می‌زند. در خیابان کسی رد نمی‌شد. نه ماشین و نه پیاده. چند چراغ اینور و آن ور روشن بود. گفتم «بندر گمبرون» را به خاطر این لحظه از روز ساختم. داشتم فکر میکردم با نسترن، در لحظه‌ی مشابه این، پیش‌تر هم احساس خوشبختی کرده بودم. رسیدیم جلوی خانه. بستنی را تمام کردیم. بعد رفتیم بالا.

ادامه مطلب »