«کارامل» اولین فیلم سینمایی نادین لبکی، فیلمساز لبنانیست که چندسالیست او را با فیلم «کفرناحوم» بیشتر میشناسند. لبکی که پیش از شروع فیلمسازی بازیگری و ساخت موزیکویدئو را در کارنامه خود دارد با فیلم کارامل محصول سال ۲۰۰۷ نشان داد که مدیوم سینما را میشناسد، کارگردانی را بلد است و به راحتی میتواند به شخصیتهایی که خلق میکند نزدیک شده به گونهای که مخاطب با آنها همذاتپنداری کند. کارامل داستان چند زن را روایت میکند که هر کدام در زندگیشان در جستوجوی عشق و محبتاند. روابط صمیمانهای با هم دارند و همه برای سعادت دیگری تلاش میکنند. لبکی سعی میکند که تصویری واقعی از زن (فارغ از کلیشههایی که گاه فیلمش در برخی صحنهها به آن آغشته میشود) ارائه دهد. طیف سنی و اخلاقی شخصیتها فیلم را از یک نگاه تکبعدی به زن دور میکند و استقلال و تلاش آنها را به تصویر میکشد و در همین حال میکوشد که باورها و رسمهای کهنه جامعهاش را در مقابل روحیه پر جنبوجوش و امروزی شخصیتهایش قرار دهد. کارامل اگر چه یک فیلمنامه کلاسیک و قصه منسجم ندارد و داستان شخصیتها آنچنان در هم تنیده نمیشوند اما روایت سرخوشی زنانه کاراکترها فیلم را جذاب و دیدنی میکند.
پس از دیدن مستند «و عنکبوت آمد» ساخته مازیار بهاری و لحظات تلخ و دردناک این فیلم، و با گذشت بیش از بیست سال از حوادث مشهد و قاتل زنجیرهای آن یعنی سعید حنایی، با دو فیلم داستانی روبرو هستیم که به این شخصیت و زوایای زندگی او میپردازند. دو فیلم داستانی که هر کدام ضعفها و قوتهای خودشان را دارند. در فیلم «عنکبوت» ساختهی ابراهیم ایرجزاد فیلمساز سعی دارد وفادار به داستان واقعی باشد، اسامی همان است، علت اقدام حنایی به قتلها مشخص است و حتی گیر افتادن حنایی هم با واقعیت یکیست. اما این فیلم هم از همان مسالهای رنج میبرد که فیلم «عنکبوت مقدس» ساخته علی عباسی، نداشتن یک ساختار روایی مشخص.
وفاداری به یک داستان مستند این محدودیت را به وجود میآورد که سازنده فارغ از عناصر داستانی هر مسیری که واقعیت پیش پایش میگذارد را بی هیچ کم و کاستی بپذیرد. ما در این حالت دستمان از گره افکنی، گره گشایی و نقطه اوج خالیست و هر آنچه هست کشمکش قاتل است و در نهایت گیر افتادنش. اینجاست که فیلمساز در یک اثر داستانی به یک راوی صرف تبدیل میشود نه قصهگو. عملی که در یک اثر مستند قابل قبولتر و پذیرفته شدهتر است.در عنکبوت مقدس عباسی خودش را از قید روایت مستندگونه رها کرده، او اسامی را تغییر داده و در بخشهایی از داستان زندگی حنایی دست آورده. حتی با اضافه کردن یک خبرنگار شیوهی گیر افتادن حنایی را هم دستخوش تغییر کرده. اما باز ما با آن ساختار کلاسیک روایی (چیزی که این فیلم را هم میتوانست نجات دهد) روبرو نیستیم. رفتار شخصیتها، تصویری که از خانه حنایی و روابط با زنش نشان میدهد بسیار طبیعیتر از چیزیست که در فیلم ایرجزاد دیدهایم. حتی تصاویر دههی هفتادی که این فیلم با وجود فیلمبرداری در سایر کشورها اراده میدهد، لهجهها و حتی بازیگر نه چندان شناخته شدهای چون بجستانی از نقاط قوت این فیلم است. با همین حال فیلم بخشهایی را بر خلاف فیلم عنکبوت حذف کرده که حضورشان میتوانست به فیلم کمک زیادی بکند. حنایی از بیبارانی مشهد گلهمند بود و پس از چند قتل شاهد بارش باران در مشهد میشود. مسالهای که در فیلم عنکبوت مقدس کارگردان بدون هیچ اشارهای به آن، به یک صحنه باریدن باران بسنده کرده است.
ساخت یک فیلم داستانی بر اساس یک رویداد واقعی حساسیتهای خودش را میطلبد، از طرفی میزان وفاداری به واقعیت و از طرفی توجه به جنبههای دراماتیک اثر همچون راه رفتن بر لبهی تیغ است. مسالهای که هر دو فیلم ضعفهای خودشان را داشتهاند. با همین حال عنکبوت مقدس با توجه به خیلی از جزئیات قابل لمس که در فیلم شاهدش هستیم چند قدم جلوتر از فیلم عنکبوت ایستاده است.
چند روزی از سالگرد رفتن پدر میگذرد، شاید حضورش در این روزها و دیدن امیدواریاش به رفتن این اهریمننان امیدواری ما را هم مضاعف میکرد. او اولین نفری در زندگیام بود که با سیستم حاکم همیشه مخالف بود و ذات واقعی آنها را خوب میشناخت و میدانست چه جور موجوداتی هستند. کاش میبود و رفتن آنها را با هم نظاره میکردیم.
بعد از خرداد پر از حادثه باید انگار به آبان خونین هم عادت کنیم. آبانی که شاید این بار آخرین آبان خونین این ممکلت باشه.
مخاطب جشنواره فیلم کوتاه تهران غالبا بچههای فیلم کوتاه هستند. یعنی کم پیش میآید شما وارد سالن شوید و مخاطب غیر سینمایی و غیر فیلم کوتاهی ببینید. این سالها هم یکی از تنها جشنوارههایی بود که باعث میشد بچههای فیلم کوتاه چند روزی دور هم جمع شوند و فیلمهای هم را ببینند، که دیگر امسال با این شرایط حتی برای دیدن فیلم هم پایم را توی سالن نگذاشتم.
سال ۹۹ که فیلمم مستقیم از جشنواره فیلم کوتاه میتوانست به جشنواره فجر وارد شود از دبیرخانه فجر چند بار تماس گرفتند اما مخالفت کردم و فیلمم را نفرستادم. فجر یک پاتوق برای علاقمندان فیلم کوتاه نیست، عملا یکی از ویترینهای ج.ا در دههی فجر است که نشان دهد هنر بعد از انقلاب ۵۷ چقدر شکوفا شده، و البته همزمان با آن بر فیلمهایی که هر سال توقیف و سانسورشان میکنند ماله بکشند. حالا همین را تعمیم بدهید به فجر در سایر رشتهها. هر حضوری این ویترین را پر زرقوبرقتر نشان میدهد.
الان زمانهی زیبا نشان دادن وضعیت نیست. حتی به قولی زمانهی دو پهلو حرف زدن هم نیست. ما به واقعیت عریانی احتیاج داریم که هی یادمان بیندازد در چه سیاهی تمامناشدنی نفس میکشیم. آن هنر ارائه شده در فجر چه کمکی به وضع موجود میکند؟ غیر از این است که با کمک به عادی نشان دادن وضعیت خون جوانهای کف خیابان را میشورد؟
تو تاریکترین بخشهای خودت را برای شخصی به نام دوست عیان میکنی، بدون ترس از قضاوت شدن.
توجه کردید وقتی تارنتینو فیلم جدیدی کار میکند همین اینستاگرام پر میشود از استوری و پستهای در ستایش استاد؟ و آیا توجه کردهاید تارنتینو توی فیلمهایش توجه ویژهای به سیاهپوستها دارد و پیش از تمامی این جنبشهای (تقریبا) نمایشی BLM ارادت خودش را به سیاهپوستها نشان داده از پالپفیکش تا همین هشت نفرتانگیز. یعنی قبل از هر رفتار فیک و نمایشی در هالیوود برای توجه به سیاهپوستها او در صف اول کار خودش را کرده بدون هیچ شعار اضافهای. و حتی زمانی که اعتراضاتی برای حمایت از سیاهپوستان میشود او در صفوف اعتراضی کف خیابان دیده میشود. در همین مملکت خودمان هنرمندی که قرار است با هنرش به وضعیت موجود اعتراض کند یکهو ناپدید میشود، که البته نه از او قبلا اعتراضی دیدهایم و نه حالا فعالیتی میکند. پس این هنر کجا قرار است به درد بخورد؟ وقتی نه تو را وادار به خلق اثری میکند و نه حتی وادارت میکند نسبت به وضعیت موجود دهانت را باز کنی؟
استوری از هنرمند مثلا دغدغهمندی دیدم که در این وضعیت نگران فیلتر شدن اینستاگرام است.
من یک خشم ناشناخته دارم که جدیدا میفهمم هست. و به طور ناخودآگاه توی خیالمم حتی خودش رو نشون میده. من یک خشم فروخوردهی پیر دارم که نمیدونم دقیقا چند سالشه، اما یقین دارم در اولین فرصت خودش رو نشون میده و با هر بار نمودش سرحالتر میشه…
من یک خشم فروخوردهی پیر دارم.
سریال کلارک که به بررسی شخصیت یکی از معروفترین دزدهای بانک در سوئد (کلارک اولوفسون*) میپردازد، در شش قسمت توسط نتفلیکس (محصول سال ۲۰۲۲) اخیرا منتشر شده است. سریالی که به خاطر ریتم تند نه میتوان یک اثر بیوگرافی کاملی قلمداد شود و نه آنچنان این فرم روایی به دلچسب کردن سریال کمک کرده. بزرگترین مشکل سریال را علاوه بر روایت و پیرنگی که تنها با خواندن زندگینامه کلارک برایتان قابل فهم و باورپذیر خواهد بود، شاید بتوان انبوهی از زنان خنگ و زودباور و تشنه س.ک.س دانست که خودشان را با کوچکترین اشارهای در اختیار کلارک قرار میدهند. سریال کلارک نه تنها یک اثر بیوگرافی که یک رپورتاژ آگهی برای کلارک اولوفسون است که به راحتی هر خلافی را انجام میدهد و در نهایت با کمترین میزان مجازات و بیشترین محبوبیت به آغوش زنانی که اغفالشان کرده باز میگردد. شاید سیستم پلیس سوئد و کشورهای همسایهاش در مواجهه با دزدی بانک و یا جنایتکارانی چون کلارک (به خاطر آمار پایین جرم و جنایت در آن کشورها آنچنان آموزش کافی ندیده باشند) ناموفق عمل کنند، اما پرداخت تیتروار به زندگی و رفتارهای یک خلافکار به طوری که بیننده هم همچون شخصیتهای سست اطرافش به راحتی بر روی خلافهایش چشمپوشی کند بیشتر شبیه به یک رپورتاژ آگهیست، اثری که حتی آن صحنه سخنرانی نویسنده در زندان (در صحنه پایانی) هم میزان جنسیتزدگی آن نسبت به شخصیتهای زن را کم نمیکند. شخصیتهایی که هر کدام در شرایطی با بگگراند مشخصی تن به رابطه با او دادهاند همچون اسکرول کردن یک شبکه اجتماعی به چشم آمده و از دیدگان محو میشوند. به گونهای که تک تک آنها را میتوان ابلهانی در نظر گرفت که جز فریب خوردن برای یک رابطه موقت چیز بیشتری نیستند. سریال کلارک سرگمکننده، جنیستزده، با یک روایت ناقص و دمدستیست. حتی کمکاستریپها (که به روایتی این سریال هم در بخشهایی سعی کرده شبیه به آن باشد) هم برای پرداخت شخصیتهایشان وقت بیشتری میگذارند. البته از طرفی نقاط مثبتی چون تدوین، فیلمبرداری و بازیهای فیلم را نمیتوان نادیده گرفت.
*کلارک اولوفسون شخصیتیست که عبارت «سندروم استکهلم» از او و رفتاری که گروگانها با او در جریان یک دزدی بانک در شهر استکهلم داشتند الهام گرفته شده است.
تنها دو عکس هست که من و کیمیا در آن حضور داریم. یکی عکس مربوط به مراسم عروسی دائیام، اوایل دهه هفتاد. که هر دو کوچک هستیم و من زورم نمیرسد از دست او و دختر دیگری که کنارم هست فرار کنم تا توی عکس نباشم. هر سه داریم میخندیم.
و دیگری عکس مهمانی عروسی من و نسترن که او و همسرش امین کنار ما ایستادهاند. اواسط دهه نود.
شب آن اتفاق شوم، نفستنگی داشتم و انرژی داشت از کل بدنم خارج میشد. فردا صبح خواهرم خبر را به من داد که چه شده.
شبی که پدر رفت هم قبل از آن اتفاق بدنم بیانرژی بود و ضعیف. آن شب من در متن حادثه در بیمارستان بودم. اما این بار دور و بیخبر.
کیمیا، اولین دوست همبازی دوران کودکیام، اولین نفری که به من یک یادگاری داد همان سالها، (یک دستمال پارچهای که روی آن دو کودک کنار برکه نشسته بودند) ۱۸ مرداد برای همیشه از پیش ما رفت. دخترخالهترین.
به قول پدر: مبصر سه ساله کلاس.
هیچ وقت فکرش هم نمیکردم که هیچ فرصتی برای گرفتن عکس دیگری که ما در آن باشیم پیش نمیآید.