مینا دختر سرگشته ی قصه ی ما نمی دانست نامش چیست ! برای چه زنده است . چه کند و چه نکند . جل المخلوق ! … خاله وسطیش معجون گیاهی برایش تجویز می کرد عمه وسطیش او را تشویق می کرد که برای فال قهوه پیش خاله بیگم برود . پدرش به حافظ تفالی می زد و مادرش زار می زد که بچه ام از دست رفت ولی مینا که هنوز زنده بود و نفس می کشید ! مینای قصه ی ما از اون قهرمانها نبود که ریاضت بکشد اعتصاب غذا و یا شب زنده داری کند ، بر عکس تا جا داشت می خورد و خودش را خفه می کرد و تا نفس داشت خروپف می کرد اما هر وقت می خوابید با خود می گفت : می شه امشب شب آخرم باشه و بعد می زد زیر گریه و بعد به گریه می خندید . نمی خواهم داستان را کش بدهم چون کش که نیست کش بیاید … آخر وقتی خود مینا نمی داند که چه مرگشه من نویسنده ی پی زوری از کجا بدونم ؟!
نویسنده : فسیل زنده
سلام مهدی ، ممنون از مطلب جدیدت اما این کار مثل کار قبلت گیرا نشده . به هر حال سپاس و موفق باشی
سلام
تو همیشه لطف داری.نظرت برام قابل احترامه.خوب نبود نذار.مناول نظرت برام مهمه.
این متن شما مرا یاد صادق هدایت میاندازد. یاد آن وجه از داستانهایش که کٌلی آدم را دنبال خودش میکشاند و دست آخر میگوید: «ببین؛ کلاً چیز مهمی وجود ندارد که بخواهم برایت بگویم. موضوع فقط همین است که گفتم.»
من خیلی خوشم آمد و اگر نخواهم ملا لغتی بازی در بیاورم فقط پیشنهاد میکنم یا همهء افعالتان را به صورت محاوره بنویسید یا همه را به صورتِ ادبی. تلفیق این دوتا با هم در صورتی شیرین است که مثلاً فقط نقل قولهایتان محاوره باشد.
و در ضمن موافقم با اینکه کار قبلیتان خیلی خوب بود.
با سلام
اول ازاینکه وقت گذاشتید و مطالب منو مطالعه کردیدممنونم.
دوم اینکه همه دوستان نسبت به مطلب قبلی نظر شمارا داشتند و این مایه ی دلگرمیه بندس.
سوم اینکه نقطه نظر شمارا میپذیرم و سعی میکنم که در نوشته های بعدی به کار ببرم.
بازهم از شما کمال تشکر را دارم.
سلام
مرسی سر زدی به ما برادر آبروشن.
در ضمن اون مطلبی هم که در وبم دیده بودی که به شعر استاد منصفی میخورد در واقع برداشتی از همون شعر بود
بازم بیا
در پناه حق
سلام
حتماً
ممنون
به نام حق
مهدي جان سلام ، كاري به ادبياتت ندارم چون كهميدونم مثل ادبيات خودم افتضاحه
۱- شايد هيچكدام از دوستان بالا نفهميدند كه واقعا مينا قصه بالا خود تو هستي و اين مطلب رو نه از سر دلخوشي كه از سر دلتنگي نوشتي و به خدا گله كردي
۲- داستان اون فردي رو شنيدي كه بهش گفتند چند روز بيشتر زنده نيستي پس داد زد ، فرياد كشيد ،زمين و زمان را به هم ريخت ولي عاقبت تسليم شد و تنها دو روز باقيمانده عمرش رو شادماني كرد و خنديد ،نفس كشي ، عاشق شد ،خنديد ، گريست و با تمام وجود زندگي كرد . پس فرشتگان پس از مرگش در دفتر اعمالش نوشتند :او يك عمر زندگي كرد.پس تسليم خواست خداوند باش وشاد زندگي كن. به قول فريدون مشيري (گر نكوبي شيشه غم را به سنگ/ هفت رنگش ميشود هفتاد رنگ)
سلام
قربونت اگه چند وقت پیش این مطلبو می نوشتم ،آره حق با تو بود ولی چند وقتیه که خدا به وسیله ی یک نازنینی منو به زندگی برگردونده. تا قیام قیامت مدیونشم. هر جا که هست خداوند به سلامتش دارد.