مینا دختر سرگشته ی قصه ی ما نمی دانست نامش چیست ! برای چه زنده است . چه کند و چه نکند . جل المخلوق ! … خاله وسطیش معجون گیاهی برایش تجویز می کرد عمه وسطیش او را تشویق می کرد که برای فال قهوه پیش خاله بیگم برود . پدرش به حافظ تفالی می زد و مادرش زار می زد که بچه ام از دست رفت ولی مینا که هنوز زنده بود و نفس می کشید ! مینای قصه ی ما از اون قهرمانها نبود که ریاضت بکشد اعتصاب غذا و یا شب زنده داری کند ، بر عکس تا جا داشت می خورد و خودش را خفه می کرد و تا نفس داشت خروپف می کرد اما هر وقت می خوابید با خود می گفت : می شه امشب شب آخرم باشه و بعد می زد زیر گریه و بعد به گریه می خندید . نمی خواهم داستان را کش بدهم چون کش که نیست کش بیاید … آخر وقتی خود مینا نمی داند که چه مرگشه من نویسنده ی پی زوری از کجا بدونم ؟!
نویسنده : فسیل زنده
8 پاسخ
سلام مهدی ، ممنون از مطلب جدیدت اما این کار مثل کار قبلت گیرا نشده . به هر حال سپاس و موفق باشی
سلام
تو همیشه لطف داری.نظرت برام قابل احترامه.خوب نبود نذار.مناول نظرت برام مهمه.
این متن شما مرا یاد صادق هدایت میاندازد. یاد آن وجه از داستانهایش که کٌلی آدم را دنبال خودش میکشاند و دست آخر میگوید: «ببین؛ کلاً چیز مهمی وجود ندارد که بخواهم برایت بگویم. موضوع فقط همین است که گفتم.»
من خیلی خوشم آمد و اگر نخواهم ملا لغتی بازی در بیاورم فقط پیشنهاد میکنم یا همهء افعالتان را به صورت محاوره بنویسید یا همه را به صورتِ ادبی. تلفیق این دوتا با هم در صورتی شیرین است که مثلاً فقط نقل قولهایتان محاوره باشد.
و در ضمن موافقم با اینکه کار قبلیتان خیلی خوب بود.
با سلام
اول ازاینکه وقت گذاشتید و مطالب منو مطالعه کردیدممنونم.
دوم اینکه همه دوستان نسبت به مطلب قبلی نظر شمارا داشتند و این مایه ی دلگرمیه بندس.
سوم اینکه نقطه نظر شمارا میپذیرم و سعی میکنم که در نوشته های بعدی به کار ببرم.
بازهم از شما کمال تشکر را دارم.
سلام
مرسی سر زدی به ما برادر آبروشن.
در ضمن اون مطلبی هم که در وبم دیده بودی که به شعر استاد منصفی میخورد در واقع برداشتی از همون شعر بود
بازم بیا
در پناه حق
سلام
حتماً
ممنون
به نام حق
مهدی جان سلام ، کاری به ادبیاتت ندارم چون کهمیدونم مثل ادبیات خودم افتضاحه
۱- شاید هیچکدام از دوستان بالا نفهمیدند که واقعا مینا قصه بالا خود تو هستی و این مطلب رو نه از سر دلخوشی که از سر دلتنگی نوشتی و به خدا گله کردی
۲- داستان اون فردی رو شنیدی که بهش گفتند چند روز بیشتر زنده نیستی پس داد زد ، فریاد کشید ،زمین و زمان را به هم ریخت ولی عاقبت تسلیم شد و تنها دو روز باقیمانده عمرش رو شادمانی کرد و خندید ،نفس کشی ، عاشق شد ،خندید ، گریست و با تمام وجود زندگی کرد . پس فرشتگان پس از مرگش در دفتر اعمالش نوشتند :او یک عمر زندگی کرد.پس تسلیم خواست خداوند باش وشاد زندگی کن. به قول فریدون مشیری (گر نکوبی شیشه غم را به سنگ/ هفت رنگش میشود هفتاد رنگ)
سلام
قربونت اگه چند وقت پیش این مطلبو می نوشتم ،آره حق با تو بود ولی چند وقتیه که خدا به وسیله ی یک نازنینی منو به زندگی برگردونده. تا قیام قیامت مدیونشم. هر جا که هست خداوند به سلامتش دارد.