تازه فهمیدم آینه بهترین ساخته دست بشر است. به آینه که درست نگاه کنی خودت را می‌بینی، خود ِ خودت را. فقط باید مراقب بود مثل من شوکه نشوید. نمی‌دانم موش در آینه شبیه من است یا من در این بیرون، شبیه موش هستم. آن صورت گرد با بینی مخصوص و لب‌هایی که دائم می‌جنبند.
هرچه فکر می‌کنم نمی‌دانم از کی شبیه موش بوده‌ام؟! اصلن به گنداب و فاضلاب هم می روم؟ یا مثلن پاتوقم در آشپزخانه و رستوران است. از آن کارگرانی هستم که از صبح تا به شب کار می‌کنند و شب تا به صبح می‌میرند و دوباره این سیکل بسته را می‌چرخند و می‌چرخند، ‌یا نه از موش‌های انگلیسی توی جوی‌ها هستم که همیشه منتظرند. ترس درونم را به‌طور واضح می‌بینم. در صورتم، در دانه‌دانه چین و چروک‌هایش.
تمام “دوستت دارم”‌های نگفته‌، در خطوط چهره‌ام مشخص است. شما هم اگر دقت کنید متوجه آن خواهید شد. تمام آن “بی شعور”های نگفته در لایه لایه شکمم خانه کرده‌اند. تمام “نبوسیدن‌”ها، تمام “سیلی نزدن”‌ها، تمام “نگریستن”‌ها و “نخندیدن”‌ها، همه و همه در تک‌تک اجزای بدنم قابل رؤیت است. شما چطور تحملم می‌کنید؟
کاش عینکی به چشم می‌زدم و از این عذاب واقعیت، ساعتی می‌آسودم. هر عینکی بگویید امتحان کرده‌ام بهترینش تنها دقایقی کوتاه دوام آورده‌اند. آینه را هم شکسته‌ام اما دردناک این‌جاست آینه بخشی از منظره جلوی چشمم شده، بخشی همیشگی از آن‌چه چشم می‌بیند در کلاس درس، پشت میز اداره، روی تخت؛ همه‌جا و همه‌جا همراه من است. دیشب واقعیت ترک دوستم در من خرد شد و من در تک‌تک داستان‌ها و کتاب‌ها تکه‌تکه شدم؛ پخش شدم در همه آن کتاب‌های فنی، تست‌های کنکور، داستان‌های اروپای شرقی و حتا آن مهاجرین آمریکایی. از هر سطر و جمله‌ای که خلاص می‌شوم جایی دیگر نقطه و کلمه‌ای دیگر، و این پراکنش ذرات وجودم، مستأصلم کرده. زمانی‌که به داد پاهایم در کوندرا می‌رسم، چشمانم در بولگاکف فریاد می‌زنند، کارور به ماتحتم می‌کوبد، لاهیری دستانم را می گیرد و ایشی گورو دل و روده‌ام را در جملاتش محبوس کرده.
فریاد می‌زنم نمی‌خواهم، دیگر نمی‌خواهم، دیگر نمی‌خواهم دوست داشته باشم. نمی‌خواهم بگریم یا بخندم یا هیچ غلط دیگری بکنم. اما افسوس من درین واقعیت دردناک، به زنجیر کشیده شده‌ام. ‌آن زمان‌که باید، حقیقت دوست داشتن دیگری را نپذیرفتم، نخندیدم و … . حال واقعیت زندگی‌ام مرا مثل خرده‌های چوب یا ماسه‌های بادی این‌ور و آن‌ور می‌زند.
نه این موش در آینه و نه کتاب‌ها و داستان‌های بدون آینه لحظه‌ای رهایم نمی‌کنند. کاش

بهمن ۸۹

نویسنده : احسان ن

۸ نظر موضوع: نظم و نثر

8 پاسخ به “اینه (دهم)”

  1. احسان گفت:

    اب هم اینه است اب را گل نکنید .

  2. لی گفت:

    آینه گر نقش تو بنمود راست …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.