قصد نداشت آن روز صبح آرایش کند . به نشانه ها اعتقاد داشت و به خودش گفته بود این نشانه ی خوبی نیست که با سر و روی آرایش کرده برود سر آن قرار . همان چند روز قبل که از دادگاه بیرون آمده بود ، اشک ریخته بود و اشک ها آرایشش را بهم زده بودند ، از کنار دیوارهای نقاشی شده ی خیابان اصلی دادگاه که گذشته بود به خودش گفته بود که دیگر هیچ کس ارزش این را ندارد که او بخاطرش آرایش کند . به خانه ی پدرش هم که رسید گریه کرد ؛ توی اتاق قبلی خودش که حالا شده بود انباری ِ وسایل دوست داشتنیِ بدرد نخور . همان وسط اتاق بین اسباب و وسایل جائی را باز کرد و دراز کشیده بود و تا فردای همان روز همانجا بین خواب و بیداری غلط زده بود ، گاهی اشک ریخته بود و به این وضعیت اش فکر کرده بود.
همه ی چیزهایی که باید بر می داشت را برداشته بود . فقط حرفی را که پدرش شب گذشته گفته بود را به خاطر نمی آورد . توی راه کمی فکر کرد ، نگرانی ته دلش را چنگ زد . نمی دانست دلیلش چیست . تا قبل از اینکه تاکسی کنار  پایش بایستد کمی فکر کرده بود و به خودش گفته بود نگرانی اش حتماً مربوط به قرار امروز می شود . تاکسی که ایستاد فهمید قبلاً با این قضیه کنار آمده و نگرانی اش چیز دیگریست . به خودش گفته بود دیگر نیازی به او برای تیکه کردن ندارد . خودش توی این چند سال توانسته بود پولی پس انداز کند . بعد یادش آمد همان کسی که دیگر احتیاجی به بودنش نیست این کار را از طریق یکی از همکارانش که همسر او هم توی همان آرایشگاهی که حالا مشغول است پیدا کرده . اما فراموش کرد به راننده بگوید که نگه دارد و بعد مجبور شد مقدار زیادی از راه را پیاده تند تند برگردد تا به محضر برسد . وقتی رسید متوجه شد که مرد مدت زیادی است زیر درخت کُنار کنار محضر ایستاده و دارد عرق هایش را پاک می کند . برای نزدیک شدن استرس داشت . انگار برای اولین بار بود که او را می دید .
– دیر کردی . سلام
نگاهی به چهره ی مرد انداخت ، در چهره اش نگرانی دیده می شد . جواب سلامش را نداد . حتی نگفت توی راه به چه چیزی فکر می کرده که باعث شد دیر به آنجا برسد .
شناسنامه هایشان روی میز بود و گواهی دادگاه هم کنار شناسنامه ها . هر دو جلوی دفتردار نشسته بودند .
– سند ازدواج ؟!
دنیا روی سرش خراب شد . اصلاً دوست نداشت یک داستان تلخ را دوبار تکرار کند . انگار برای عمل سنگینی بدون بیهوشی وارد اتاق عمل شوی و بعد بگویند برو فردا بیا . آنموقع بود که فهمید پدرش شب قبل گفته که صبح یادش بیاورد تا سند ازدواج هم به او بدهد . دلشوره ی توی راه هم بی مورد نبود . شوهرش سرش را انداخته بود پائین و داشت با ریموت دزدگیر ماشینش بازی می کرد . انگار او هم راضی نبود و عکس العملی نشان نداده بود . مرد در کنار او  بی غیرت تر از آن به نظر می رسید که بخواهد کاری بکند . همین بی غیرتی مفرطش حالا او را کشانده بود توی محضر . همیشه هیچ مخالفتی نداشت و معمولاً برای هیچ چیز عصبانی نمی شد . شناسنامه اش را از روی میز برداشت و به هوای رفتن و فردا برگشتن از محضر  بیرون رفت . پائین پله ها کمی ایستاد و به این رفتار شوهرش فکر کرد ، به اینکه شاید اسم رفتارهایش بی غیرتی نبود و او برای این عکس العمل ها اسم نامناسبی پیدا کرده بود . مرد پشت سرش از پله ها پائین آمد و مثل همیشه که هر جا می رفتند بعد از او بیرون می آمد . نگاهی به چهره ی مرد انداخت . هیچ ادعائی پشت نگاهش نبود .
-حالا چه کار کنیم ؟
دوست داشت به شوهرش بگوید : هیچی ، بریم . اما حرفی نزد .

۴ نظر موضوع: هنر و ادب

4 پاسخ به “فراموشی لی – یک”

  1. احسان ن گفت:

    جالب بود لی عزیز.
    مم نون

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.