می رسم کنار ایستگاه تاکسی ها ، آخرین تاکسی زرد رنگ هم مسافرانش را سوار کرده و راه می افتد ، تاکسی دیگری نیست ، همان موقع پرایدی کنار ایستگاه تاکسی ها ، کمی عقب تر می ایستد ، یک پراید نقره ای هم جلوتر ایستاده .
من :‌ترمینال ؟
راننده :‌ هزار تومن میشه ها ؟
من : هزار تومن ؟ یک هفته پیش پونصد تومن بود !
راننده : خدا رحمتش کنه ( چیزی توی همین مایه ها)، گذشت . اصلا نمی صرفه با این ترافیک پونصد تومن .
من : اگر اینجوریه پس روزهای معمولی باید ۲۰۰ تومن بگیری .
سوار نمی شوم . باقی مسافرها هم سوار نمی شوند، فقط یکی از ماشین ها مسافر می زند و حرکت می کند . یکیشان هنوز سر حرف خودش هست ، مثل راننده قبلی که به سختی چند مسافر پیدا کرد . چند دقیقه ای می ایستیم . کسی مایل به هزار تومن دادن نیست . ماشینی می ایستد چند نفر سوار می شوند ، انگار او با همان قیمت همیشگی می برد ، سوار می شوم .
پسر جوانی که عقب نشسته : گفت سوار ماشین غریبه ها میشید اما سوار ماشین ما نمی شید ، بهش گفتم همین شماها رحم نمی کنید .
من : خوب شد هیچکی سوار نشد .
دختر جوان : امروز یکی از همین مهمونای نوروزی بچه ی دوماه اش رو توی ماشین جا گذاشته بود . شوهرش اینقدر تو خیابون زدش که دیگه نمی فهمیدم این خون که داره میاد از چشمشه یا دهنش یا دماغش . وسط خیابون اینقدر کتک زد زنش رو . 
بحث های مختلف مسافرها بالا می گیرد هرکسی برای خودش چیزی می گوید . دختر جوان که عقب نشسته به یکی از مسافرها آشنایی می دهد .
دختر جوان :‌ این قایقه که غرق شد چهار نفر مردن مال پسر عموم ( یه چیزی شبیه به همین )میشه . با فلانی ( اسمش را یادم نمی آید) شریک بودن .
راننده :‌ همین که چند تا مشهدی بودن ؟
دختر جوان :‌ آره … 
دختر و پسر جوان دو جای مختلف پیاده می شوند ،  یک مسافر نه چندان متعادل هم هست که به هر راننده ای که به دلش ننشیند بد و بیراه می گوید . یک جور مایه آبرو ریزیست ، سرش را گاهی از پنجره بیرون می آورد و به عابرین یا ماشین ها چیزی می گوید . 
نزدیک های محل مورد نظر پیاده می شوم . یکی از هم دانشگاهی ها که حالا گذرش به این ور ایران افتاده منتظر من است ، سن و سالی دارد و خیلی با تجربه تر از من است توی این دانشگاه های هنر . می بینمش ، می رویم لب دریا می نشینیم و از خاطراتش میگوید . کمی دور تر از ما توی تاریکی لب دریا دختر و پسر جوانی دارند به شدت همدیگر را ماچمالی میکنند ، کمی این طرف تر سپاه جنگ شادی راه انداخته تا ملت حال کنند ، صدایش را می شنویم . دختر و پسر جوان هم مشغولند ، دارند حالش را می برند . 

پ . ن : دیالوگ ها دقیقا همین ها نبود اما سعی کردم دقیقا منظور ها و مفاهیم را منتقل کنم . 

۸ نظر موضوع: اجتماع

8 پاسخ به “شب – خارجی – خیابان های شهر”

  1. م.ض گفت:

    اين روزها هوا بدجوري گرفته است
    غروب كه مي شود …
    تنم مي لرزد!

  2. من گفت:

    اوففف
    چه روزی داشتی!

  3. حسن معینی گفت:

    به به چه ارامشی چه دانشگاهی چه اسایشی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.