۱- در ایران هر ماشینی علاوه بر تاکسی می تواند مسافرکشی کند، رسمی است که معلوم نیست از کی باب شده، یعنی شما هر شخصی اعم از معلم، کارمند، مغازه دار، بانشسته و … باشید می توانید با پیکان، پراید، پژو، سمند و … در کنار تمام گیر و گرفتاری های مالی، آب باریکه ای هم با ماشینتان داشته باشید که بتواند گوشه ای از مخارجتان را تامین کند.
۲- از خانهی رفیقم میزنم بیرون، آنجا که بودم کمکم نشانه های سرما خوردگی داشت خودش را نشان می داد، می خواستم هر چه زودتر برگردم تا کمی از این وضعیت خلاص شوم. توی ایستگاه بیش از نیم ساعت ایستادم که شاید اتوبوسهای ولیعصر برسند، خبری نشد، آخرین اتوبوسی هم که آمد در نوع خودش نوبر بود. مسیری گنگ و دور، تنها با یک مسافر زن که یک پتوی گلبافت را داشت با خودش می برد.
۳- اتوبوس را بی خیال می شوم. میروم سر خیابانی که بشود مسیر را با تاکسی رفت. از تاکسی هم خبری نیست، تا اینکه دو جوان دیگر کنارم می ایستند. آنها هم با من هممسیرند، چند لحظه بعد پراید قدیمی قرمزی جلویمان ترمز می زند.
– هفت تیر؟
اشاره می کند که سوار شوم. سوار می شوم. اواسط راه از دو جوانی که عقب نشسته اند می پرسد که خورد دارند یا نه؟ جواب مثبت می دهند، دو تا پانصدتومانی می دهند به دست راننده . بعد می رسید به من. من هم جواب مثبت می دهم و پانصد تومانی را می دهم دستش.
مسیرش را کج می کند از سمت دیگری برود، بعد وسط راه کناری می ایستد.
-ببخشید، بذارید یه لیتر بنزین بریزم تو باک.
پیاده می شود که بنزید بریزد توی باک. چیزی از جعبه عقب نصیبش نمی شود، دوباره سوار می شود. (انگار از همان اول می دانسته چیزی در جعبه عقب نیست)
-خوبه شما مشکلتون بنزین نیست. (یک چیزی توی همین مایه ها)
می خواهد سر حرف را با شوخی باز کند، دو جوان عقب با هم ترکی حرف می زنند و کاری به راننده ندارند، مسیرش را به سمت پمپ بزنین تغییر می دهد.
۴- جلو پمپ بنزین می ایستد. همان پانصد تومانی هایی که خودمان دادیم بهش را بر می دارد برود بنزین بزند، راننده ای که حتی پول بنزین مسیر رفتن تا خانه اش را ندارد، به امید اینکه مسافرها خورده داشته باشند سوارشان می کند که حتی نخواهد مبلغی را به عنوان باقی پول پس بدهد. سوار که می شود دوباره می خواهد سر بحث را باز کند که شوخی هم کرده باشد. اما یادش نیست که این جمله را قبلا گفته. به گفته ی خودش هشتاد و دو سال سن دارد. با خنده میگوید:
– خوبه شما مشکلتون بنزین نیست.
۵- ذهنم گاهی عجیب معادل سازی می کند، یاد انقلاب ها می افتم. به این فکر می کنم به اینترنت رسیدم وبلاگم را بروزرسانی کنم و این چند خورده روایت کوچک را بنویسم.
۶- دوباره به این فکر می کنم برای رسیدن به خانه اش چند نفر دیگر را باز بی هیچ پشتوانه ای سوار می کند تا پول باقی بنزینش را از آنها بگیرد که احتمالا خورده داشته باشند. اگر هیچ کدام از مسافرها پانصد تومانی نداشتند چه؟
عــجـــــــب!
:)
چه زود خوندی :D
کل مطلب و نوع نوشته و ادبیات و مفهوم و علامت سوالا و ۱،۲،۳،۴،۵،۶ و … یه طرف این راننده یه طرف!
والا…
کل این متن به خاطر رفتارهای این پیرمرد راننده بود :D
اتفاق انقلابی خوبی بود.
جالب بود
اولاش فکر کردم قصد دزدیدنت رو داشته
احساس کردم باید پلیسی باشه!!!
ممنون .
نه پلیسی نبود، اما خیلی نمادین بود از دید من.
یاد انقلاب هایی افتادم که چه طور بی هبچ پشتوانه ای برای خودشون از اعتماد یک سری آدم ساده پشتوانه درست می کنند.
کشید منو تا ته بخونم :)
:)
ممنون .
مم نون لی ک بالاخره برگشتی:-)
بی پشت وانه بودن برخی انقلاب ها ب دلیل فرار از شرایط موجود بوده بی هیچ برنامه ای. ینی فقط از حالت ۱ خارج شویم این ک حالت دو چیست بماناد برای بعد! خیلی از کارهامان این ست.
ما مردمان انتخاب بد و بدتریم…
سلام ، به هر حال قسمت شد برگردیم دوستان عزیزمون رو ببینیم :)
دقیقا ما همیشه داشتیم بین بد و بدتر رو انتخاب می کردیم.
:)
چه خوب و روان و ساده روایت می کنی.آدم دوست ندارد این روایت ها تمام شود.اما دوست دارم این واقعیت ها از بین بروند.این درد ها
سپاس بهشب عزیز.
فعلا داریم با همین خورده روایت های دردناک زندگی می کنیم.
:)
منم یه لحظه فکر کردم ازت زور گیری کردن !!
نه خدا رو شکر ، اما امکان داشت دیشب ماشین هم هل بدم.
خدا رو شکر سالمی
ممنون ، فعلا بله . :)
نگاهتو دوس دارم شهاب
سلام
سپاس از شما.
:-)
:)