فیلم I’m Thinking of Ending Things «من به پایان چیزها فکر میکنم» را می توان ادامه چند فیلم قبل از نویسنده و کارگردان آن دانست، به عنوان مثال می‌توان به «آنومالیزا» که خود کارگردان همین فیلم یعنی چارلی کافمن آن را ساخته و یا تجربه مشترکش با میشل گندری اشاره کرد. با این تفاوت که بی‌پروایی کارگردان در شکستن تمام ساختارهایی که تا پیش از آن بر اساس روند قصه‌ای که خلق‌شان کرده شکل می‌گرفت در این فیلم بدون هیچ مقدمه‌ای امکان پیش آمدنش وجود دارد. از نگاه به دوربین تا ناپدید شدن شخصیت‌ها در یک برش. او تغییر رنگ موهای کلیمنتاینِ فیلم «درخشش ابدی…»،  را اینبار در تغییر رنگ لباس شخصیت لوسی و سرما و برف همان فیلم را که در پی شکل‌گیری یک رابطه عاطفی حضور پررنگی داشت را این بار در اوج شکل‌گیری یک رابطه عاطفی دیگر تکرار می‌کند. ولی این‌بار بارش برف آنقدر ادامه پیدا می‌کند تا همه جا را سپیدپوش می‌کند. چالش هویت فردی که در فیلم «آنومالیزا» نیز به آن پرداخته شده بود، با تکرار شخصیت‌ها و همین‌طور تشابهاتی که بین جیک و لوسی (عکس کودک نصب شده روی دیوار که انگار عکس هر دویشان است) و از طرفی بین جیک و خدمتکار مدرسه (در جایی که او به یاد مادر و پدرش افتاده و از خود بی‌خود می‌شود) نمود پیدا می‌کند. او بخشی از تاریخ سینما و نگاه روانکاوانه‌ی فیلمی همچون (زنی تحت تاثیر ساخته‌ی کاساویتز) را تکرار می‌کند و برای اینکه بخواهد باز به سینما ارجاع دهد دوباره فیلمی را از تلویزیونی که خدمتکار مدرسه آن را تماشا می‌کند نشان می‌دهد، فیلمی که نه تنها ساخته و پرداخته ذهن کارگردان، که زائیده‌ی ذهن شخصیت فیلم است. او همواره در حال رویا کردن و نشخوارهای ذهنی‌ست و در لحظاتی با رویاهایش دیدار می‌کند. داستان انگار یک عشق، یک فرصت یا یک گذشته‌ی دور و از دست رفته است.
در این فیلم بیش از آنکه به دنبال یک قصه سرراست باشیم، باید حواسمان را به یک سفر درونی جلب کنیم. سفری که در عمق رویاها، خیالات و لحظات کنونی زندگی یکی از شخصیت‌ها در رفت و آمد است.

بدون نظر موضوع: سینماتوگراف

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.