حباب

موقعیت‌های جدید می‌تونه آدم رو دچار وضعیت حباب کنه. توهم اینکه حالا در این فضای جدید همه چیز عوض شده و شکل دیگری به خودش گرفته، شکلی جدید که در واقع فقط ساخته ذهن آدمی و آرزوهاشه. حبابی که خیلی زود می‌ترکه چرا که واقعیت تیغ‌های تیز زیادی داره که حباب ساختگی ما نمیتونه از زیرش در بره. با ترکیدن ناگهانی این باورهای ساختگی آدمیزاد دچار شوک میشه. شوکی که گاهی سنگینیش از بار واقعیتی که به دوش میکشیدی خیلی بیشتره… خیلی بیشتر…

ادامه مطلب »
بدین سان
نسترن

یک صحبت طولانی

امروز دهمین سال نبودن باباست، لطفا تسلیت نگویید. سال‌ها پیش از مامان شنیدم که فلانی‌ها برای ده سالگی فوت پدرشان رفته‌اند سر خاک. آن سال برایم عجیب بود چطور ده سال‌ بدون پدرشان زندگی کرده‌اند… من سال‌های قبل هر چند وقت یکبار به امروز فکر کرده بودم. امسال بیشتر از هر سال و در این یکی دو ماه اخیر هر روز به امروز فکر کرده‌ام. امروز دقیقا دهمین سال نبودن باباست، هفت ماه از رفتن شقایق گذشته و تقریبا سه ماه است که بی‌بی را از دست داده‌ایم. پیش از این هم خیلی‌ها را از دست داده بودیم، از کودکی تا به امروز، خیلی‌ها که حتی اجازه نداشتیم اسمشان را بیاوریم چرا که داغ دلی تازه شود اما همیشه با ما بوده‌اند. مرگ هم همیشه همراه ما بوده. این نوشته درباره سوگ و سوگواریست. از دست دادن یک عزیز مثل قورت دادن اجباری یک سنگ خیلی بزرگ و سنگین است. لحظه اول انگار با شدت زیاد به زمین میخکوب می‌شوی، بعد با گذر زمان کم‌کم این سنگ بزرگ را در خود میشکنی تا شاید زندگی با آن آسان‌تر شود. کمی بعدتر آن را به قطعات خیلی ریزتر تقسیم می‌کنی که در سر تا سر بدنت پخش می‌شود تا بتوانی از جا بلند شوی و به زندگی ادامه دهی… بلند میشوی، اما آن سنگینی حالا همه جا رخنه کرده و همه چیز سخت‌تر شده. راست قامت ایستادن انگار عملی خلاف جاذبه زمین است که سنگینی سنگ‌ها اجازه نمیدهد. بالابردن گوشه‌های لب هم… اما هر اتفاقی همسو با جاذبه، به چشم بر هم زدنی می‌افتد. فروپاشیدن. این شاید ماه‌های اول است. می‌گذرد و یاد می‌گیری همزیستی مسالمت آمیزی با سنگ‌های درونت داشته باشی. بلند میشوی و می‌بینی حالا سایه‌ای به سایه های تو اضافه شده که مال تو نیست. سایه‌ای که همه جا هست و صاحبش را فقط پشت پلک‌های بسته می‌شود

ادامه مطلب »

به پایان آمد این دفتر

امروز حین دیدن فیلم «جنایت بی‌دقت» متوجه شدم یکی از ایده‌هایی که مدت‌ها روی آن کار می‌کردم سوخته است. فیلمنامه «گلوله‌ای در مشت» را مرداد ۹۶ به بهانه جشنواره فیلمنامه‌نویسی گمبرون نوشتم. بعد از آن بارها و بارها فیلمنامه را بازنویسی کردم اما هرگز  فرصت ساخت آن پیش نیامد. علیرغم حمایت‌های دوستان و همراهان همیشگی و تشویق‌های بزرگان، عدم بودجه کافی برای ساخت، بهانه‌ای شد که کار از بخش پیش‌تولید جلوتر نرود. البته از نظر خودم نبودن منبع مالی فرصتی بود برای کامل کردن فیلمنامه و پیدا کردن مشکلات ریز و درشت و حل کردن آن‌ها، اما حال با دیدن فیلم جناب مکری به این نتیجه رسیدم که فیلمنامه را بگذارم یک گوشه‌ای بین فایل‌های کامپیوترم خاک مجازی بخورد. چرا که عنصر اصلی پیش‌برنده فیلمنامه «گلوله‌ای در مشت» همان عنصر به کار گرفته شده در «جنایت بی‌دقت» است؛ سفر در زمان در ایرانِ گذشته و حال. از آنجا که بیشتر علاقه‌مندم روی ایده‌های جدید کار کنم تصمیم گرفتم «گلوله‌ای در مشت» را در همان مرحله‌ی فیلمنامه تمام کنم و پرونده همیشه بازش را ببندم. دیدن فیلم «جنایت بی‌دقت» باعث شد بالاخره «گلوله‌ای در مشت» برای من تمام شود. حال شاید بتوانم با خیال آسوده‌تری به ایده‌ها و فیلمنامه‌های دیگرم بپردازم. برای ادای دینم به فیلمنامه محبوبم، تصمیم گرفتم فایل آن را منتشر کنم.اگر دوست داشتید «گلوله‌ای در مشت» را از لینک زیر بخوانید و اگر نظری داشتید با من در میان بگذارید. پیشاپیش از صبوری و وقتی که می‌گذارید ممنونم. لینک دانلود: گلوله‌ای در مشت پ.ن: فیلمنامه «گلوله‌ای در مشت» در جشنواره فیلمنامه‌نویسی گمبرون جایزه بهترین فیلمنامه کوتاه داستانی را دریافت کرد و در برنامه پیچینگ سینمای  جوان برای ساخت تایید شد اما بودجه کافی جهت ساخت به آن اختصاص داده نشد.

ادامه مطلب »
هنر و ادب
نسترن

مروری بر «غصه»

شما که گوشه‌‌ی خانه نشسته‌اید، از رنج حاکم بر جامعه هیچ نمی‌دانید! آنتوان چخوف، نویسنده روس، در داستان «غصه» به موضوع «تنهایی» می‌پردازد. یا به صورت دقیق‌تر موضوع داستان، تنهایی طبقه پایین دست جامعه است و رنجی که ان افراد به تنهایی به دوش می‌کشند. در ابتدای داستان با یونا اشنا می‌شویم، مردی که به تازگی فرزندش را از دست داده و در ادامه متوجه می‌شویم فرزند یونا آخرین کسی بوده که در کنار خود داشته است. پیرمرد حالا کاملا تنها شده و به دنبال گوشی می‌گردد  که با شنیدن درد دل‌هایش اندکی تسکینش دهد. چخوف در ابتدای داستان به مخاطب می‌گوید که «غصه» بزرگ چیست و این چنین مخاطب را به همدردی با یونا همراه می‌کند. مخاطب هم در تک تک افرادی که یونا تلاش می‌کند با او ارتباط برقرار کنند ملتمسانه چشم‌انتظار اندکی ترحم است. مخاطبی که در کمال آرامش پشت صفحه‌های کتاب، آماده شنیدن حرف‌های نویسنده نشسته و دغدغه هیچکدام از مسافران درشکه را ندارد. اما این مخاطب بی‌دغدغه مورد احترام نویسنده نیست و در پایان دلیلی نمی‌بیند که مرگ پسر را برای این مخاطب توضیح دهد. بلکه اسب یونا را شایسته‌تر می‌داند و او را برای شخصیت گوش شنوای داستان انتخاب می‌کند. تنها اسب داستان که تنهایی یونای پیر را بهتر درک می‌کند. اسبی که در درجه‌بندی جامعه از طبقه اجتماعی یونا هم پایین‌تر قرار می‌گیرد. اسبی که خیلی تنهاتر از یونا است. در واقع مخاطب داستان برای نویسنده در مقام مسافران درشکه قرار دارد و هدف نویسنده یادآوری جایگاه مخاطب به اوست. در این روزهای قرنطینه‌ی خانگی، می‌توانید بخش کوتاهی از زمان خود را به خواندن این داستان تأمل برانگیز اختصاص دهید.

ادامه مطلب »
نوشته
نسترن

پیری آن نیست که بر سر بزند موی سپید، هر جوانی که در ایران مانده پیر است.

سن که بالا میره و بر سر موی سپید می‌زنه، راه رفتن که سخت میشه و نفس آدمی تنگ میاد… دست ها که به لرزه میفتن و لحظه های زندگی سخت می شن همه خاطرات خوب از آن گذشته ها میشن. اونجاست که آدم باور می‌کنه “نه! مثل اینکه دیگه فرصتی ندارم” اونجاست که باور می‍کنه زندگی یه لحظه‌ست! مهم نیست خوب یا بد فقط یه فرصت کوتاهه! همونجاست که ناامیدی رو باور می‌کنه! می‌فهمه احتمالا تو این پرش آخر پاش می‌ره رو خط و نوبتش تموم میشه. از همونجا راهشو کج می‌کنه و مسیرشو می‌ندازه تو کوچه پس کوچه های بچگی و می‌افته دنبال توپ پلاستیکی … دوست داره یکی وسط بازی صداش کنه بیاد تو خونه… دوست داره بشینه و مشقاشو بنویسه و غر بزنه… دوست داره همه این گذر عمر خاله بازی باشه و هزار راه نرفته باقی مونده باشه… نه اینکه اون روزا خیلی بهتر بودن از این روزا، نه اینکه اون آدمایی که قبلا داشته رو بیشتر از آدماییی که الان داره دوست داشته باشه، واسه اینکه اون روزها فرصت داشته… فرصت فراوون برای زندگی کردن… فرصت آرزو کردن و فرصت آرزو داشتن. باور به زندگی کردن و حضور داشتن. فرصت اینکه اگه تو وسطی توپ خورد بهش جونش رو با اون گلی که گرفته برگردونه … که تو بازی بمونه … فقط همین قدر طول می کشه تا آدم بفهمه تو این دنیا چقدر کوچیکه! اندازه یه عمر! امروزه ما هم تو این مملکت یه جور دیگه می‌فهمیم فرصت کمه و زندگی کوتاه. هنوز نه موهامون اونقدر سفید شده نه دستامون به لرزه افتاده. نه چشمان کم سو شده و نه دندونامون یکی بود یکی نبود شدن. ولی کمرمون خم شده. پاهامون هم دیگه نای راه رفتن نداره. اگر هنوز فرصتامون از دست نرفتن واسه اینه که هیچ وقت فرصتی نداشتیم که بذاریم گذر

ادامه مطلب »
داستان
نسترن

صد من یک غاز

برحسب اتفاق امروز بکی از نوشته‌های قدیمیم برخوردم. پرونده‌ای که از ۴ سال پیش باز کردم و هنوز نبسته بودمش. یکی از سخت‌ترین کارها تصمیم به پایان دادن به یک پروژه شخصیه. پروژه‌هایی که هر آن امکان اصلاحشون هست و هربار چشم آدم بهشون می‌خوره ایده جدیدی برای تغییرش به ذهنش میاد. ولی این پرونده‌های باز گاهی جای فراوانی روی مغز آدمی ایجاد می کنن و جای پرونده‌هایی که قراره جدید باز بشن رو اشغال می‌کنن، پس باید به بسته بشن و این پایان یک داستان کوتاهه… صدمن یک غاز پ.ن: اگر خوندید خوشحال می‌شم نظرتون رو بدونم.

ادامه مطلب »
داستان
نسترن

خانه دایی یوسف

«در ذات هر ایدئولوژی نهفته است که در پی هواداران وفادار، متعصب و به طور کلی سرسپرده باشد.» خانه دایی یوسف خانه دایی یوسف نوشته اتابک فتح‌­الله­‌زاده، عضو سابق سازمان فداییان خلق است. کتاب شامل خاطراتی از نویسنده و دوستان و  اطرافیان اوست که ناچار به ترک وطن و کوچ به شوروی شده­­‌اند. این افراد دو نسل از ایرانیان را شامل می­­‌شوند؛ ایرانیان عضو حزب توده و فداییان خلق که بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به شوروی پناه بردند و گروه دیگری که بعد از انقلاب ۵۷ به شوروی پناهنده شدند. خانه دایی یوسف استعاره از شورویِ تحت رهبری جوزف(یوسف) استالین است که با پروپاگاندای قدرتمندش برای کمونیست­­های ایرانی تبدیل آرمانشهری بی­­‌بدیل شده بود. به طوری که همه آن­ها چشم بر معایب و کاستی­­‌های این کشور بسته بودند و حتی برخی از آنان پس از مهاجرت و مواجهه با وضع اسفناک کشور همچنان حاضر به باور شرایط موجود نبودند. شرح حال ایرانی­‌هایی که به حکومت کمونیسم بیشتر از چشم­های خود اعتماد داشتند! روایت از زمانی شرح داده می­‌شود که گورباچف زمام امور را در دست گرفته و شرایط مهاجران ایرانی بهبود یافته است. ایرانیان گروه اول که از تبعید به سیبری جان به در برده‌­­اند در تاشکند ساکن شده و زندگی می­‌کنند. نویسنده جزء گروه دوم مهاجران است. فتح الله زاده همراه با شرح حال خود و روند زندگی‌اش در تاشکند به زندگی ایرانیان قدیمی می‌­­پردازد و در عین حال با وارد کردن انتقاداتی به سازمان فداییان خلق تصویر روشنی از وضعیت زمان زندگی­­‌اش در شوروی ارائه می­­‌دهد. متاسفانه نثر کتاب روان و دلنشین نیست. در بسیاری از بخش­­‌های کتاب جمله‌­­هایی دیده می‌­­شود که با یکبار ویرایش می‌­­توانستند شیواتر بیان شوند. یا بسیاری از کلمات استفاده شده می‌­­توانستند با کلمات بهتری جایگزین شوند. از طرفی شاید همین مشکلات نگارشی و ویرایشی دلیلی بر مستند بودن مطالب کتاب و اعتماد بیشتر

ادامه مطلب »
داستان
نسترن

۱۹۸۴

کتاب ۱۹۸۴ نوشته جورج اورول و ترجمه صالح حسینی از نشر نیلوفر، یک رمان پادآرمانشهری است که در رد نظام‌های تمامیت‌خواه و کمونیسم نوشته شده است. اورول با نوشتن یک داستان ساختگی تلاش کرده است که در رابطه با نتایج آنچه کمونیسم بر سر یک جامعه می‌آورد هشدار دهد. اورول مدتی بعد از انتشار کتاب ۱۹۸۴ بر اثر مشکلات ریوی جان خود را از دست داد. ۱۹۸۴ داستان وینستون، کارمند وزارت حقیقت است. او که دیگر به نظام حاکم و شعارهایش باور ندارد به دنبال راهی برای مقابله با حاکمیت موجود می‌گردد. این تلاش ها در نهایت به یافتن جولیا، معشوقه‌اش می‌انجامد و در راستای ادامه همین تلاش‌ها او نه تنها جولیا بلکه تمام باورهایش را از دست می‌دهد. رمان تلاش می‌کند بدون مورد قضاوت قرار دادن شخصیت‌ها تغییراتشان زیر فشار را توجیه‌پذیر نشان دهد و موفق عمل می‌کند. هیچ قهرمانی برای یک جامعه کمونیستی وجود ندارد. هیچکس نمی‌تواند به تنهایی از دل چنین جامعه‌ای برخیزد و صدای رسایی داشته باشد که دیگران بتوانند آن را بشنوند. بلکه همه امیدها در طبقه کارگر نهفته است، در توده مردم. همین مساله است که موجب شکست وینستون و جولیا و سرکوب شدن آن ها می‌شود. آنچه کتاب برای خواننده عیان می‌کند علاوه بر واقعیت موجود در یک حکومت توتالیتر، چگونگی تغییر آدم‌ها در زیر فشار است. چه تغییر فرد منفعل در زیر فشار حکومت به یک مبارز و یا تغییر یک فرد مبارز به یک فرد منفعل زیر فشار شکنجه. در واقع هر انسانی قابلیت قرار گرفتن در هر دو دسته را می‌تواند داشته باشد و قهرمانی وجود ندارد. شاید تمام حرفی که باید از این کتاب شنید همین یک جمله باشد: «اگر امیدی باشد، در رنجبران(طبقه کارگر) نهفته است.»

ادامه مطلب »
داستان
نسترن

به سوی فانوس دریایی

«به سوی فانوس دریایی» رمانی از ویرجینیا وولف رمان‌نویس، مقاله‌نویس، ناشر، منتقد و فمینیست انگلیسی است. کتاب داستان خانواده رمزی و دوستانشان را روایت می‌کند. خانواده رمزی یک خانواده طبقه متوسط اهل اسکاتلند هستند که همراه با دوستان و هشت فرزند خود تعطیلات را در خانه ییلاقیشان سپری می‌کنند. با وجود پرداختن به شخصیت های مختلف در کتاب، نویسنده توجه بیشتری به خانم رمزی و لی‌لی بریسکو دارد. کتاب از سه بخش تشکیل شده: «پنجره»، «زمان می گذرد» و «فانوس دریایی». خواننده در بخش اول به شناخت خوبی از خانواده، اعضای آن و دوستان همراهشان دست پیدا می‌کند و با خصوصیات مختلف افراد و عادات و رفتار آن ها آشنا می‌شود. البته تمرکز این بخش بیشتر به خانم رمزی معطوف است و او را به عنوان شیرازه این جمع معرفی می‌کند. او یک زن میانسال سنتی است که سعی دارد علاوه بر کنترل زندگی خود، روابط افراد اطرافش را نیز مدیریت کند. در کنار خانم رمزی لی‌لی بریسکو تعریف می‌شود؛ زنی متفاوت با خانم رمزی و نسبتاً مدرن تر از او. لی‌لی بریسکو تا حدودی نقطه مقابل خانم رمزی است. این دو دنیای متفاوتی دارند و نویسنده هربار بین این دو شخصیت جا به جا می‌شود. بخش دوم به گذر زمان و اتفاقاتی می‌پردازد که در ده سال بر افراد خانواده می‌گذرد. این بخش از نگاه خانه روایت می‌شود. خانه‌ای متروکه به مثابه تنهایی تک تک افرادی که در آن حضور داشتند پس از حذف شخصیت محوری داستان؛ خانم رمزی راوی داستان است. خانه فرسوده می‌شود، بخشی از سقف فرو می‌ریزد و هر چند سطر کسی از دست می‌رود. همانند اسم این بخش ؛«گذر زمان»، این فصل کوتاه تر از بخش های دیگر است و زودتر تمام می شود. در بخش سوم افراد باقی مانده از گذر زمان دوباره در خانه دور هم جمع می‌شوند. خانواده ناقص و ضربه خورده رمزی دوباره عزم رفتن به فانوس

ادامه مطلب »
هنر و ادب
نسترن

شکار گوسفند وحشی

«شکار گوسفند وحشی» رمانی نوشته هاروکی موراکامی، نویسنده ژاپنی معاصر است. این کتاب داستان مرد جوانیست که ناچار می‌شود همه زندگی خود را برای پیدا کردن یک گوسفند رها کند. این گوسفند یک گوسفند معمولی نیست، گوسفندیست که ذهن افراد را تسخیر می‌کند و از آن ها به عنوان وسیله‌ای برای رسیدن به اهدافش استفاده می‌کند. «نمی‌دونم، یه چیزی توی وجود تو هست. مثلا یه ساعت شنی:روی آدمی مثل تو میشه حساب کرد که وقتی شن‌ها تموم شد اون ساعت شنی رو برگردونه.»-از متن کتاب اگر داستان‌های کوتاه موراکامی را خوانده باشید، شخصیت‌های داستان بسیار برایتان آشنا و قابل پیش بینی می‌شوند. به عنوان مثال می‌توانید شخصیت «ج» را در داستان «کینو» کتاب «شهر گربه‌ها»ی موراکامی پیدا کنید. یا می‌توانید به دنبال مؤلفه‌های شخصیت مرموز موش صحرایی در داستان «دیروز» بگردید. برای من که بلافاصله بعد از خواندن کتاب شهر گربه‌ها به سراغ «شکار گوسفند وحشی» آمدم فضا و شخصیت ها بسیار آشنا بود. به طوری که بعد از خواندن چند فصل یک روز صبح از خواب بیدار شدم و دنبال فصلی از کتاب می‌گشتم که چند روز پیش خوانده بودم و به توضیح روابط و شرایط موش صحرایی، شخصیت اول داستان و ج می‌پرداخت. اما هیچوقت این فصل از کتاب را پیدا نکردم! انگار ذهنم برآیندی از آنچه از موراکامی خوانده را برای شناخت شخصیت‌ها استفاده کرده بود و مجموعه ای از اطلاعات تازه برای ذهن من ساخته بود. موراکامی از نمادها و نشانه‌های مختلفی برای بیان هدفش استفاده کرده است. بیشتر مفاهیمی که به کار می‌برد ریشه در فرهنگ ژاپن و اتفاقاتی که آنجا افتاده است دارد و این مساله کار خواننده را کمی سخت می‌کند. مساله‌ای که در کتاب «شکار گوسفند وحشی» مطرح می شود تولد یک ایدئولوژی از دل جنگ و در انتها مرگ آن است. ایدئولوژی که بسیاری از ویژگی های حکومت دیکتاتوری و کمونیسم

ادامه مطلب »