می خواهم دوستت بدارم تا به جای همه جهانیان پوزش بخواهم، از همه جنایاتی که مرتکب شده اند در حق زنان. اززنانگی ات دفاع می کنم، آن سان که جنگل از درختانش دفاع می کند و موزه لوور از مونالیزا و هلند از وان گوگ و فلورانس از میکل آنژ و سالزبورگ از موزارت و پاریس از چشمهای الزا… می خواهم دوستت بدارم تا شهرها را از آلودگی برهانم و تو را برهانم از دندان وحشی شدگان. من کی ام بدون تو؟ چشمی که مژه هایش را می جوید، دستی که انگشتانش را می جوید. آنگاه که مرد بر دوش
چندی پیش محمدنریمانی دوست شاعر و هنرمندم یکی از آخرین آثارش را برایم فرستاد که آن را با شما به اشتراک میگذارم. مفهوم است که نه روزنامه اینجا کاره ایست و نه تصویر و دلار و باندهای پیچیده به دور جنازه ی ما فقط جای نیوتون خالیست که آن هم تف اش با جاذبه به سمت پستـانهای جیغ مادر بزرگ لیز میخورد باستر کیتون با ترامپ از دخترهای پل شهناز و بازار شهرداری میگذرند و عسل نازکنان کبودی زیر چشم درخت نفت را ماچ میکند این یعنی مردن قبل از شعر یعنی سکس بدون مفاهمه یعنی نفس صدف و
بوتهی نسترن با صدها چشم خوشرنگ مرا تماشا میکرد گوییا میگفت آیا مرا میبینی؟ آیا نام مرا میدانی؟ و من با شعری که در دلم جوانه میزد به عشق او پاسخ میگفتم.
من هیچگاه ندانستهام ای بانوی بلندبالا که تو مرا تا کجاها میبری و مرا در کدام راه رها میکنی و مرا کی بازمیخوانی. ای بانوی زیبا ای روز ای آبهای روشن.
سایه هاى بلند عصر دختران لوند پنجشنبه ها همهمه ى بى چیز کافه ها پشت کرده باشى به غروب که با اشیاء صمیمى ترى با لمسِ جمعه پیش از آمدنش با گوشىِ تلفنت با همین “با” با با باباى کسالت روزهاى تعطیل با شما بله با شما با فکرِ شما با رفتار دست هاى شما با روسرى با سفارشى که در چشم مى برى با کلمه اى که از تاریکى مى ترسد با لیوانِ چایى که غروب را در گلو دارد با کتابى که بوى خوب چوب مى دهد با همین با بارى به هر جهت این حرف ها در
قد میکشم و از هر گوشه وجودم، جوانه میزنم. از دست هایم بهار می روید، از شانههایم زندگی، از سینه ام تو.
شق القمر را شنیده ای؟ رفتنِ تو شق التاریخ قمری و شمسی و میلادی ما بود همه اتفاقات تقویم زندگی ما به دو زمانِ قبل از نبودن تو و بعد از نبودن تو تقسیم شده است.
ما در پلازا، همدیگر را بدرود گفتیم در پیاده رویِ آن طرف خیابان من روی بر گرداندم و پشت سرم را کاویدم تو بر میگشتی و دستانِ خدا حافظی ات، در اهتزاز بود رودخانه ای از وسایل نقلیه از میان ما میگذشت ۶ بعد از ظهر بود آیا نمیدانستیم که از پس آن رودخانه ی دوزخی غمبار دیگر هرگز همدیگر را نخواهیم دید ؟ ما همدیگر را گم کردیم و یک سال بعد تو مرده بودی و من حالا یادهایم را میکاوم و خیره بدانها مینگرم و فکر میکنم که این اشتباه است که انسان با خداحافظی جزیی مبتلای جدایی
سالها پیش جایی نوشته بودم: «یه روستا هست که سر جمع نوزده تا دختر داره توش. تا حالا هیچ شعر عاشقانهای برای هیچ کدوم از
در اینکه شکست خوردن بخشی از زندگی آدمیست شکی نیست. اینکه ممکن است انسان از هر شکستی پلهای برای پیروزی آیندهاش بسازد دور از ذهن
داستان نویسی آمریکا را به این صورت دوره بندی میکنند: ۱۸۳۰ – ۱۸۶۵ = دوره ی رمانتیک ۱۸۶۵ – ۱۹۰۰ = دوره ی رئالیسم ۱۹۰۰
«خطر لو رفتن داستان» اولین رمان عطیه عطار زاده تمام تلاش خود را کرده که اثری خاص و قابل توجه به نظر برسد،اما آیا واقعا
سعی میکنم شخصیت آدمها را عین یک صندوقچهی قدیمی باز کنم و دانه دانه خصایص اخلاقی و رفتاریشان را از هم تفکیک کنم و تعریفم