His House یا «خانه‌ی او» محصول سال ۲۰۲۰ اولین فیلم بلند کارگردان آن رمی ویکِس است. اثریی خوش ساخت با موضوعی که جهان بیش از پیش با آن روبروست (مساله مهاجرت). فیلم داستان زن و مرد جوان آفریقایی‌تباری را روایت می‌کند که بعد از گذراندن چند ماه در کمپ پناهجویان، از طرف دولت یک خانه در حاشیه شهر به آنها داده می‌شود. این زوج باید تا مدتی بدون هیچ‌گونه رفتار غیرقانونی در آن خانه بمانند تا بتوانند مجوز کار و زندگی عادی عین هر شهروند دیگری را کسب کنند. تخطی از قانون ممکن است به بهای دیپورت آنها باشد. مدتی که آنها در خانه سکوت دارند متوجه حضور موجودات دیگری غیر از خودشان در آنجا می‌شوند.
فیلم علاوه بر مفاهیم اجتماعی چون مهاجرت و آداپته شدن با دنیای جدیدی که مهاجران با آن روبرو هستند، دو جنبه‌ی دیگر را هم در دل خود جای داده. کارگردان با هوشمندی توانسته علاوه بر به تصویر کشیدن فرهنگ فولک مناطقی از آفریقا همچون اعتقاد به ارواح خبیثه آن را با ژانر وحشت درآمیزد. این پیوند بار سمبلیک فیلم را در مواجهه با مشکلاتی که مهاجرین به هر دلیلی به دوش می‌کشند را دوچندان کرده. اگر چه فیلم در نیمه ابتدایی کمی کش‌دار و با ریتم کندی پیش می‌رود اما در ادامه و با باز شدن برخی گره‌ها جذاب‌تر می‌شود. البته این را هم باید در نظر گرفت که با اولین فیلم فیلمساز طرفیم و وجود ضعف‌هایی اجتناب‌ناپذیر است و ممکن است لحظات و خرده‌داستان‌هایی در فیلم باشد که حذفشان لطمه‌ای به فیلم وارد ‌نکند.

| بدون نظر

دو فیلم ابتدایی تارکوفسکی، کارگردان شهیر شوروی نگاه ویژه‌ای به کودکان دارد. فیلم نیمه بلند «غلتک و ویولن» و «کودکی ایوان» هر دو با شخصیت محوری یک کودک شروع می‌شوند. اگر چه هر دو در میانه به دو مسیر متفاوت و دور هم راه پیدا می‌کنند. این نگاه ویژه تارکوفسکی در ابتدای مسیر فیلمسازی‌اش به کودکان تقریبا همان‌چیزیست که کیارستمی هم در دهه‌ی اول فیلمسازی‌اش بارها سراغش رفته بود. در فیلم «غلتک و ویلون» که به نوعی پروژه پایانی دوره فیلمسازی تارکوفسکی محسوب می‌شود، معصومیتِ شخصیت کودک با هنرمندی او در نواختن ویولن درآمیخه شده و تقابل دو رویکرد متفاوت در شورویِ در حال صنعتی شدن را به تصویر می‌کشد. مردی که راننده ماشین غلتک است با پسرک ویولون‌نواز دوست می‌شود. این دوستی باعث فهم و درک متقابلی برای جفتشان می‌شود. احساسات خفته‌ مرد با صدای ویلون پسرک بیدار می‌شود و پسر در کنار مرد جرات مقابله با زورگویی‌هایی که همسن‌وسالهایش ایجاد می‌کنند را پیدا می‌کند. رابطه‌ی دوستانه‌ای که در نصف روز برای آنها شکل می‌گیرد شاید همان نگاه سمبلیکی‌ست که مسیر فیلمسازی تارکوفسکی را شکل می‌دهد. او دو رویکرد کاملا متضاد را در یک سوال مهم کنار هم قرار می‌دهد، آیا صنعت رو به رشد شوروی امکان دوستی با هنر بی‌بدیل این سرزمین با انبوهی از هنرمندان نام‌آورش را دارد؟
در «کودکی ایوان» داستان کمی جدی‌تر و تلخ‌تر می‌شود. ایوان مادر و خواهرش را در جنگ جهانی دوم از دست داده، او حالا برای انتقام هم که شده سعی می‌کند خودش را به ارتش رسانده و به نیروهای شوروی در مقابله با آلمان کمک برساند. حضورش در جنگ برای تعدادی از فرماندهان عادی شده. آنها سعی می‌کنند که ایوان را از خط مقدم جبهه دور کرده و در شهری به مدرسه بفرستند. اما ایوان مخالف است و یک‌بار هم از دست‌شان فرار می‌کند. یادآوری خاطرات تلخ ایوان از کشته شدن مادرش و رویاهایی که می‌بیند به شاعرانگی صحنه‌های فیلم افزوده و خلق فضاهای آخرالزمانی در خرابه‌های به جامانده از جنگ تاثیرگذاری حال‌وهوای فیلم را دو چندان کرده.
شاید بتوان دو بازی معروف کامپیوتری به نام‌های «لیمبو» و «اینساید» که توسط شرکت پلی‌هد ساخته شده‌اند را ادای دینی به این فیلم دانست، شخصیت محوری هر دو کودک هستند که باید از یک فضای آخرالزمانی به مقصدی برسند که مخاطب از آن ناآگاه نیست، عبور او از رودخانه، فضای ضدنور، خرابه‌های به جا مانده از جنگ تمامی لحظاتی‌ست که هم در کودکی ایوان و هم در دو بازی شرکت پلی‌هد شاهد آن هستیم.
در کودکی ایوان عدم وجود برخی پلان‌ها برای پرداختن دقیق‌تر به خرده‌روایت‌ها می‌توانست تاثیر بیشتری به جا بگذارد اما با این حال نگاه ضدجنگ این فیلم و همین‌طور پرداختن به تاثیر دهشتناکی که جنگ بر کودکی و کودکان یک نسل می‌گذارد آن را به اثری قابل ستایش بدل کرده است.

| بدون نظر

نسخه‌ی ترمیم شده «شطرنج باد» ساخته‌ی محمدرضا اصلانی را فرصتی دست داد تا ببینم. محصول سال ۱۳۵۵ با بازی درخشان فخری خوروش، محمدعلی کشاورز، اکبر زنجانپور و شهره آغداشلو. فیلم ظاهراً داستان خانواده‌ای در عصر قاجار را روایت می‌کند که مادر خانواده (خانم بزرگ) مدتی فوت شده و ثروت و خانه‌ی او به دست دخترش (خانم کوچیک) افتاده. اما در این بین پدرخوانده‌ی دختر (حاجی عمو) کنترل امور را به دست گرفته و سعی می‌کند ثروت خانم بزرگ را بالا بکشد. خانم کوچیک در پی انتقام از او، یکشب سر نماز او را می‌کشد. اما غافل از اینکه حاجی عمو نمرده و با کنیزک خانه ارتباط دارد.
نگاه سمبولیک به خانه، بک گراند خانوادگی خانم کوچیک، حضور حاجی عمو به عنوان یک بازاری اهل عبادت و دسیسه کنیزک به عنوان یک عضو از پائین دست جامعه که همواره نادیده گرفته شده و غالبا برای خوش‌گذرانی افراد بالادست مورد سواستفاده قرار می‌گیرد و در جایی تصمیم به انقام می‌گیرد می‌تواند کلیدی برای ورود به جهان نشانه‌های اثر باشد.
اصلانی با نشان دادن رابطه عاطفی بین خانم کوچیک و کنیزک، تاکید بر نشانه‌ها، داستانی بدیع که در زمانه‌ی خودش کم‌نظیر است، نورپردازی‌های متفاوت و همین‌طور پلان پایانی درخشان که بین فضای داستان و زمانه‌ حال پل می‌زند نه تنها ما را شگفت‌زده می‌کند بلکه به مخاطبش آینده‌ای را بیم می‌دهد که هر لحظه امکان وقوعش هست. اصلانی به تکرار اتفاقات گذشته در آینده ایمان دارد و آن را در اثرش به نمایش می‌گذارد. اگر چه هنوز در بخش‌هایی از روایت احساس خلا وجود دارد اما شطرنج باد از آن دست فیلم‌های ماندگار تاریخ سینماست که با این نسخه ترمیم شده‌اش بیش از پیش باید مورد بحث و مطالعه قرار گیرد.

| بدون نظر

فیلم I’m Thinking of Ending Things «من به پایان چیزها فکر میکنم» را می توان ادامه چند فیلم قبل از نویسنده و کارگردان آن دانست، به عنوان مثال می‌توان به «آنومالیزا» که خود کارگردان همین فیلم یعنی چارلی کافمن آن را ساخته و یا تجربه مشترکش با میشل گندری اشاره کرد. با این تفاوت که بی‌پروایی کارگردان در شکستن تمام ساختارهایی که تا پیش از آن بر اساس روند قصه‌ای که خلق‌شان کرده شکل می‌گرفت در این فیلم بدون هیچ مقدمه‌ای امکان پیش آمدنش وجود دارد. از نگاه به دوربین تا ناپدید شدن شخصیت‌ها در یک برش. او تغییر رنگ موهای کلیمنتاینِ فیلم «درخشش ابدی…»،  را اینبار در تغییر رنگ لباس شخصیت لوسی و سرما و برف همان فیلم را که در پی شکل‌گیری یک رابطه عاطفی حضور پررنگی داشت را این بار در اوج شکل‌گیری یک رابطه عاطفی دیگر تکرار می‌کند. ولی این‌بار بارش برف آنقدر ادامه پیدا می‌کند تا همه جا را سپیدپوش می‌کند. چالش هویت فردی که در فیلم «آنومالیزا» نیز به آن پرداخته شده بود، با تکرار شخصیت‌ها و همین‌طور تشابهاتی که بین جیک و لوسی (عکس کودک نصب شده روی دیوار که انگار عکس هر دویشان است) و از طرفی بین جیک و خدمتکار مدرسه (در جایی که او به یاد مادر و پدرش افتاده و از خود بی‌خود می‌شود) نمود پیدا می‌کند. او بخشی از تاریخ سینما و نگاه روانکاوانه‌ی فیلمی همچون (زنی تحت تاثیر ساخته‌ی کاساویتز) را تکرار می‌کند و برای اینکه بخواهد باز به سینما ارجاع دهد دوباره فیلمی را از تلویزیونی که خدمتکار مدرسه آن را تماشا می‌کند نشان می‌دهد، فیلمی که نه تنها ساخته و پرداخته ذهن کارگردان، که زائیده‌ی ذهن شخصیت فیلم است. او همواره در حال رویا کردن و نشخوارهای ذهنی‌ست و در لحظاتی با رویاهایش دیدار می‌کند. داستان انگار یک عشق، یک فرصت یا یک گذشته‌ی دور و از دست رفته است.
در این فیلم بیش از آنکه به دنبال یک قصه سرراست باشیم، باید حواسمان را به یک سفر درونی جلب کنیم. سفری که در عمق رویاها، خیالات و لحظات کنونی زندگی یکی از شخصیت‌ها در رفت و آمد است.

| بدون نظر

فیلم «مارتا مارسی مِی مارلین» داستان سرراستی دارد؛ دختری از خانواده ثروتمندش جدا شده و خودش را به گروهی می‌سپارد که به صورت کلونی در یک مزرعه زندگی می‌کنند. قوانین ساده و بدوی زندگی در آن مرزعه و همین‌طور رفتار خشونت‌آمیزی که با حیوانات و انسان‌ها دارند مارتا را از آنجا فراری می‌دهد. او به خواهرش پناه می‌برد و سعی می‌کند از گذشته‌ی تلخی که در آن مزرعه داشته خودش را دورتر کند. فیلم «مارتا مارسی…» در اوج سادگی در بیان، دو رویکرد مختلف را نقد می‌کند، مارتا از مزرعه‌ای که تفکرات چپ را نمایندگی می‌کند گریخته و در خانه‌ی خواهرش که زندگی سرمایه‌داری را نمایندگی می‌کند هم نمی‌تواند بماند، او خودش نماینده نسل جوانی‌ست که بین این دو نگاه سردرگم است و از هر دو دل خوشی ندارد. فیلم به طور سمبلیک بخش‌هایی از هر دو رویکرد را به تصویر می‌کشد و ضعف‌ها و کاستی‌هایش را به نمایش می‌گذارد. فیلم که آکنده از تصاویر زیبا و رنگ‌های چشم‌نواز است کمی از تلخی روزگاری که مارتا گذرانده می‌کاهد، اگر چه فیلم شبیه به فیلم کارگردان‌هایی‌ست که اولین فیلم بلندشان را ساخته‌اند (که دقیقا همین‌طور است)، اما چیزی از روان بودن و خوش ریتم بودنش کم نمی‌کند، و البته سادگی‌ فیلم هم خام‌دستانه به نظر نمی‌رسد.

| بدون نظر

شیطان وجود ندارد، ساخته‌ی محمدرسول‌اف، چهار داستان به ظاهر بی‌ارتباط را در کنار هم قرار داده است. چهار داستان که تمامشان موضوع مشترکی دارند، اعدام. با قوت گرفتن مسأله اعدام و شکل‌گیری هشتگ #اعدام_نکنید در فضای مجازی، فرصتی دست داد تا این فیلم را ببینم. چیزی که رسول‌اف را بعد از سالها فیلمسازی از سایر هم‌نسلان خود و حتی فیلمسازان نوظهور این روزها متمایز می‌کند، دقت او در کارگردانی‌ست. دکوپاژ، فضاسازی و تدوینی که با مهارت صورت می‌گیرد. گویی تک‌تک لوکیشن‌ها از پیش با وسواس بررسی شده، فیلم پیش از رسیدن به میز تدوین بارها در ذهن فیلمساز و روی کاغذ تدوین شده و حالا با اثری از لحاظ کارگردانی کم نقص روبرو هستیم. در کنار آن انتخاب موضوع حساسی چون اعدام و پرداخت آن در شرایطی که ایران در بین کشورهایی که بیشترین اعدام را انجام می‌دهند قرار گرفته نشان می‌دهد فیلمساز دست بر موضوع مهمی گذاشته و سعی می‌کند رسالتش را به عنوان هنرمندی که نسبت به کاستی‌های جامعه حساس است نشان دهد. هم‌دست نشدن با نیروی شر و سرپیچی از قوانینی که با وجدان و روحیه‌ انسان‌دوستانه‌ی افراد مغایرت دارد یا به تصویر کشیدن افرادی که تن به اجرای این قوانین می‌دهند اما همواره از موجه‌ترین افراد در سطح جامعه به نظر می‌رسند از زیبایی‌های این فیلم به شمار می‌رود. اگر چه اپیزود پایانی ایده اپیزودهای پیشین را تکرار می‌کند و از لحاظ داستانی به گیرایی سه داستان قبل از خود نیست، اما انگار به نوعی برای احترام همه افرادی ساخته شده که از دیرباز به قیمت از دست دادن زندگی‌شان تن به قوانین غلط نداده‌اند.
آثار رسول‌اف فرزند زمانه‌ی خودشان هستند. آثاری که می‌توان علاوه بر داستانی بودنشان به عنوان آینه‌ی تمام‌نمای این روزهای جامعه در نظرشان گرفت.

| بدون نظر

فیلم الهی یا Divines (2016)، ساخته‌ی کارگردان فرانسوی هدا بنیامینا، داستان دختران نوجوانی را روایت می‌کند که برای رسیدن به یک زندگی آرمانی دست به پخش مواد مخدر می‌زنند، دنیا به همراه دوستش میامونا، مسلمان سیاه‌پوست با یکی از ساقی‌های مواد مخدر آشنا شده و قرار می‌شود که برای او کار کنند. دنیا پول‌هایی که از این راه بدست می‌آورد را در تراس یک سالن نمایش مخفی می‌کند. او در همین رفت و آمدها با پسر جوان رقصنده‌ای آشنا می‌شود.
چیزی که فیلم را در نگاه اول سرگرم کننده اما در ادامه با تغییر فضای چندباره روبرو می‌کند وفادار نبودن کارگردان به یک فرم مشخص است. وقتی دوربین روی دست در ابتدای فیلم با پلان‌هایی که از تلفن همراه دختر ضبط شده در آمیخته می‌شود مخاطب ناخواسته یاد داردن‌ها می‌افتد، اما بعدتر جایی که ربه‌کا فضای کار را به دو نوجوان معرفی میکند انگار با یک فیلم اکشن هالیوودی طرفیم و کمی بعد با رویاپردازی دو دختر که سوار بر ماشین هستند ناخواسته رد پای فرم کارگردانی همچون ژان‌پی‌یرژونه به ذهن تداعی می‌شود و بعد با صحنه‌ی رقص پسر و دختر روی صحنه نمایش، فیلم رنگ شاعرانه‌ای به خود می‌گیرد. کارگردان می‌خواهد همه هندوانه‌ها را با یک دست بردارد. فیلم قصه بگوید، هیجان‌انگیز باشد، به شورش جوانان علیه پلیس فرانسه بپردازد، فاصله طبقاتی در پاریس را به نقد بکشد، شخصیت دچار نقص تراژیک باشد و در انتها با یک انفجار هالیوودی به پایان برسد. اگرچه فیلمساز تا قسمتی موفق است اما دلیل آتش زدن ماشین توسط دنیا چیست؟ چرا سعی می‌کند با پلیس درگیر شود؟ او که مادرش را خوب می‌شناسد چرا او یا اطرافیانش را سرزنش می‌کند؟ میامونا که توسط خانواده‌اش کنترل می‌شود چه طور توسط ربه‌کا دزدیده و گروگان گرفته می‌شود؟ فیلم از این دست سوالات زیاد دارد، اما تلاش فیلمساز برای ارائه یک داستان در بستر جامعه‌ی کمتر دیده شده‌ی فرانسه آن را جذاب می‌کند.

| بدون نظر

گای‌ریتچی که پس از ۱۹ سال و ساخت تعداد قابل‌توجهی فیلم دوباره به حال‌و‌هوای فیلم‌هایی چون کیف‌قاپی برگشته و سعی کرده دوبار همان کمدی مخلوط با فضای گانگستری در بافت شهری لندن و حاشیه‌های آن را بازآفرینی کند، چند عنصر اثر پیشینش را باز در این فیلم به تصویر کشیده است؛ درگیری چند گروه خلافکار که هر کدام قصد دارد دیگری را از میدان به‌در کند، شخصیت‌هایی که قصد دارند هر کدامشان جدیت خودشان را حفظ کنند اما ناخواسته شرایط به سمت کمدی پیش می‌رود، شخصیت‌های متعددی که خواسته یا ناخواسته زندگی‌شان در هم گره می‌خورد و خشونت‌هایی از جنس تارانتینو با قصه‌ای پر شاخ‌و‌برگ. او این بار پا را فراتر گذاشته و کل داستان فیلم را در قالب یک فیلمنامه توسط یکی از شخصیت‌ها وارد ماجرا می‌کند. کارآگاه خصوصی که دائما خلافکارها را زیر نظر دارد شخصیتی جز فیلمساز نیست که به دنیای اثر خودش پا گذاشته. او حتی داستان فیلمش که در انتها تهیه‌کننده‌ای آنچنان برای ساختش ترغیب نمی‌شود را هم دستمایه شوخی قرار می‌دهد. جنتلمن‌ها علاوه بر نشانه‌های متعددی که در طول اثر با آن روبرو می‌شویم یک داستان جذاب برای سرگم شدن دوساعته است. دیدنش در این روزگار کرونایی پیشنهاد دلچسبی‌ست.

| بدون نظر

«لوبیا سبز» یا اصطلاحا «درازقد» ساخته کارگردان جوان روس کانتمیر بالاگوف، داستان دردهای جنگ و پس از آن را روایت می‌کند. یکی از دو دوست صمیمی که در جبهه‌های جنگ به سربازان خدمات جنسـی می‌دادند باردار شده و پسری به دنیا می‌آورد. دیگری که آسیب روحی دیده از جبهه مرخص شده و در بیمارستانی مشغول به کار می‌شود. او به دوستش قول داده از پسر تازه به دنیا آمده‌اش مراقبت کند. اما کمی بعد ناخواسته باعث مرگ فرزند دوستش می‌شود. با گذشت مدتی مادر از جنگ برمی‌گردد و با خبر فوت پسرش روبرو می‌شود. او از دوستش می‌خواهد به خاطر عدم ناباروری که دچارش شده او برایش فرزندی را به دنیا بیاورد. دوست قد درازش تلاش می‌کند اما بی‌فایده است.
شیوه هنرمندانه فیلمساز برای افشای جنایتی که در حق زنان حاضر در خط مقدم می‌شود ذره ذره پدیدار می‌شود. فیلم با شُک عصبی ایا (قددراز) شروع می‌شود، با زخم روی شکم ماشا (دوستش) ادامه پیدا کرده و در نهایت با صحنه‌ای که ماشا با خانواده پسری که دوستش دارد سر یک میز می‌نشیند به اوج خود می‌رسد. نقش ماشا و امثال ماشا در جنگ روشن می‌شود، ارزش داشتن یک فرزند برای شخصی که از همه جا رانده و مانده نمایان شده و ارزش‌های انسانی در کنار هم بودن و حمایت از دیگری پس از انبوهی از فجایع خود را نشان می‌دهد. تلاش کارگردان در لوبیاسبز چیزی جز ستایش زندگی و امیدواری نیست.
رنگ‌ها، فضاسازی، قاب‌بندی‌های خیره‌کننده، داستان ساده و تاثیرگذار، شخصیت‌پردازی درست از آن بخش‌های مهم فیلم است و اگرچه در زیرلایه با نقد جنگ و تاثیرات مخرب آن حتی پس از پایان یافتنش روبرو می‌شویم، عادی جلوه دادن جریان بخش زیادی از جامعه کمونیست در زمان شوروی از نکاتی‌ست که جای بحث و گفتگوی بیشتری دارد. در میان انبوه جوایزی که امسال فیلم انگل به خانه برد، جشنواره‌ها می‌توانستد توجه ویژه‌تری به این فیلم داشته باشند. مخصوصا که به عنوان یکی از چند نامزد بهترین فیلم خارجی زبان در رقابت اسکار حضور داشت. دیدن فیلم جذاب و دوست‌داشتنی «لوبیاسبز» یکی از خوب‌های سال ۲۰۱۹ را از دست ندهید.

| بدون نظر

«ارنست و سلستین» انیمیشن خوش‌ساخت فرانسوی محصول سال ۲۰۱۲ داستان موش کوچکی (سلستین) را روایت می‌کند که برای به‌دست آوردن دندان خرس‌ها باید از شهر زیرزمینی خودشان به روی زمین آمده و در سطح شهر دندان‌های خرس‌ها را بدزدد، کاری که در نهایت باعث می‌شود او در زمینه دندان‌پزشکی برای سرزمین موش‌ها تخصص پیدا کرده و به خدمت گرفته شود. کاری که او به آن علاقه نداشته و می‌خواهد در آینده به نقاش ماهری بدل شود. اما به هر حال اجباری که برای او در نظر گرفته‌اند و علاقه او به کشیدن نقاشی‌های مختلف باعث می‌شود معمولا پا به شهر خرس‌ها بگذارد، و از طرفی این حضور ممکن است برایش خطرناک باشد، چون خرس‌ها در سرزمین موش‌ها به موجوداتی هیولاوار تشبیه می‌شوند و موش‌ها در سرزمین خرس‌ها موجوداتی کثیف. سلستین که به بد بودن خرس ها باور ندارد به شهر می‌رود و با خرسی به نام ارنست آشنا می‌شود. خرسی که به خاطر دزدی از یک فروشگاه شکلات‌وشیرینی‌فروشی پلیس او را دستگیر کرده و حالا با نجاتش توسط سلستین او نیز باید در یک دزدی به او کمک کند. این همکاری باعث دوستی آنها شده و در نهایت هر دوی آنها توسط پلیس شهر موش‌ها و شهر خرس‌ها دستگیر می‌شوند.
چیزی که این فیلم را زیبا کرده علاوه بر تکنیک فوق‌العاده آن که هر پلانش بی‌شباهت با یک فریم تصویرسازی نیست، مرف‌های زیبا، داستان نمادین و خیال‌انگیز  و شوخی‌های جالبی‌ست که شاید بهترین مدیوم برای ارائه آن انتخاب شده. فیلم اگر چه در زیرلایه‌های آن به نقد اختلاف طبقاتی می‌پردازد اما در نهایت دست بر تفکرات اشتباه انسان می‌گذارد که چگونه سالها درگیر یک نفرت کورکورانه شده. دوستی و صلح مهم‌ترین بحث این فیلم است. فیلمی که به چز چند دیالوگ که حذف کردنش لطمه‌ای به آن نمی‌زند از ریتم خوب و قابل قبولی برخوردار است. این فیلم حضور در جشنوارهای معتبری چون کن و دریافت جایزه این جشنواره و چندین حضور مهم از جمله آکادمی اسکار را نیز در کارنامه خود دارد.

| بدون نظر