| ۱۵ نظر

وقتی دل خراب اته

| بدون نظر

با احسان رضایی سال ۸۳ آشنا شدم . برای ساخت دومین فیلم کوتاهم بود که به کمکم آمد . این همکاری سینمایی دو سال بعد هم ادامه یافت . سالی که برادران رضایی اولین فیلم خودشان را با نام گوج گنو ارائه دادند . بعد از آن بود که کم کم با ایمان هم آشنا شدم . حالا بعد از گذشت هفت سال بردارن رضایی هنوز پر انرژی به ساختن فیلم ادامه می دهند . تا کنون ۶ فیلم مستند داستانی ماحصل فعالیت  این دو برادر بوده است . زمان پیش تولید فیلم هفتم بود که این گفتگو انجام شده است . در همین چند ماه اخیر دو فیلم آخرشان با نامهای « کشند قرمز » ، جشنواره تصویر سال و « دست » ، جشنواره فیلم کیش را تجربه کرده است . پیش از اینها دو فیلم « گوج گنو » و « دهندآف گاد » نیز در جشنواره فیلم کوتاه تهران نیز حضور داشته است .

[ادامه مطلب …]

| ۲۲ نظر

۱- بهشب جواب صحیح داد . تصویری که دیدید عکس های شهر آدیس آبابا بود در کشور اتیوپی . حالا از کجا فهمید خدا می داند .
۲ – دوستان عزیزی که کامنت می گذارید ؛ اینجا محلی برای کامنت گذاشتن در مورد موضوعی است که انتشار پیدا کرده . اگر حرفی . نصیحتی . پند اخلاقی یا مسائل مروبط به درس بینش اسلامی سال دوم دبیرستان دارید روشش طور دیگری است . همین پایئن سایت آی دی یاهوی من برای چت کردن هست .
۳ – شنبه آینده هم باز مصاحبه ای که با دوستانم انجام داده ام منتشر می شود . از همان دوستانی که هم من قبولشان دارم و هم آنها مرا . اگر افرادی برایشان سخت است که بخوانند ، نخوانند . خیلی معادله ی ساده ایست .
۴ – همه ی مخاطبین وبلاگم را دوست دارم . هم آنهایی که با من موافقند . هم آنهایی که مخالفند . هم دوستانی که برای آمار گرفتن می آیند و هم کسانی که به واسطه سرچ کردن می رسند به اینجا . همین .

* منبع عکس

| ۱۱ نظر

آدم بده من ، تو حداقل بیا و خوب باش .

| بدون نظر

آشنائی من و احسان بر میگردد به دوران کودکی و نوجوانی ما . همان موقع که هردوی ما با کانون آشنا شده بودیم . دوستیمان هم بر مرگردد به اوایل دهه هشتاد . همان موقع که خودش را برای کنکور آماده می کرد . هنوز درس می خواند ، ارشد نقاشی  . سایت برقع را راه انداخته و چندین و چند جشنواره شرکت کرده و جوایزی هم که گرفته کم نیستند  اطلاعات کاملتر هم توی سایت برقع موجود است . پیشنهاد مصاحبه با برخی از اهالی فرهنگ و هنر استان پیشنهاد خود اوست ولی هیچ وقت فکرش را هم نمی کرد که به عنوان اولین نفر سراغ خودش بروم . نه من مصاحبه کننده حرفه ای هستم و نه طراح سوال خوبی . این سوالهای یک سری دغدغه های شخصی بود که برای خودم وجود داشت . شاید این جواب ها و سوالها در ابتدای امر به خود من کمک کنند .

[ادامه مطلب …]

| ۳۸ نظر

همیشه لج می کنیم . با خودمون . با سلامتیمون . عادتمونه .

| بدون نظر

چند لحظه پیش نام شهری زیر زبانم غلطید که با جستجو در ویکیپدیا به این عکس رسیدم . توصیفاتی که همیشه از این شهر شنیده بودم با عکس هایی که دیدم کاملا متفاوت بود . نصویری که هم اکنون مشاهده می کنید مربوط به همان شهر مذکور است . این عکس ها مربوط به چه شهری و چه کشوری است ؟


منبع عکس هم همراه جواب سوال گفته می شود .

| ۱۷ نظر

از شنبه ی هفته ی آینده . گپ و گفت های من با هشت نفر از دوستانم  منتشر خواهد شد . این اتفاق هر شبنه به مدت هفت هفته ادامه خواهد داشت .

| ۲ نظر

تازه فهمیدم آینه بهترین ساخته دست بشر است. به آینه که درست نگاه کنی خودت را می‌بینی، خود ِ خودت را. فقط باید مراقب بود مثل من شوکه نشوید. نمی‌دانم موش در آینه شبیه من است یا من در این بیرون، شبیه موش هستم. آن صورت گرد با بینی مخصوص و لب‌هایی که دائم می‌جنبند.
هرچه فکر می‌کنم نمی‌دانم از کی شبیه موش بوده‌ام؟! اصلن به گنداب و فاضلاب هم می روم؟ یا مثلن پاتوقم در آشپزخانه و رستوران است. از آن کارگرانی هستم که از صبح تا به شب کار می‌کنند و شب تا به صبح می‌میرند و دوباره این سیکل بسته را می‌چرخند و می‌چرخند، ‌یا نه از موش‌های انگلیسی توی جوی‌ها هستم که همیشه منتظرند. ترس درونم را به‌طور واضح می‌بینم. در صورتم، در دانه‌دانه چین و چروک‌هایش.
تمام “دوستت دارم”‌های نگفته‌، در خطوط چهره‌ام مشخص است. شما هم اگر دقت کنید متوجه آن خواهید شد. تمام آن “بی شعور”های نگفته در لایه لایه شکمم خانه کرده‌اند. تمام “نبوسیدن‌”ها، تمام “سیلی نزدن”‌ها، تمام “نگریستن”‌ها و “نخندیدن”‌ها، همه و همه در تک‌تک اجزای بدنم قابل رؤیت است. شما چطور تحملم می‌کنید؟
کاش عینکی به چشم می‌زدم و از این عذاب واقعیت، ساعتی می‌آسودم. هر عینکی بگویید امتحان کرده‌ام بهترینش تنها دقایقی کوتاه دوام آورده‌اند. آینه را هم شکسته‌ام اما دردناک این‌جاست آینه بخشی از منظره جلوی چشمم شده، بخشی همیشگی از آن‌چه چشم می‌بیند در کلاس درس، پشت میز اداره، روی تخت؛ همه‌جا و همه‌جا همراه من است. دیشب واقعیت ترک دوستم در من خرد شد و من در تک‌تک داستان‌ها و کتاب‌ها تکه‌تکه شدم؛ پخش شدم در همه آن کتاب‌های فنی، تست‌های کنکور، داستان‌های اروپای شرقی و حتا آن مهاجرین آمریکایی. از هر سطر و جمله‌ای که خلاص می‌شوم جایی دیگر نقطه و کلمه‌ای دیگر، و این پراکنش ذرات وجودم، مستأصلم کرده. زمانی‌که به داد پاهایم در کوندرا می‌رسم، چشمانم در بولگاکف فریاد می‌زنند، کارور به ماتحتم می‌کوبد، لاهیری دستانم را می گیرد و ایشی گورو دل و روده‌ام را در جملاتش محبوس کرده.
فریاد می‌زنم نمی‌خواهم، دیگر نمی‌خواهم، دیگر نمی‌خواهم دوست داشته باشم. نمی‌خواهم بگریم یا بخندم یا هیچ غلط دیگری بکنم. اما افسوس من درین واقعیت دردناک، به زنجیر کشیده شده‌ام. ‌آن زمان‌که باید، حقیقت دوست داشتن دیگری را نپذیرفتم، نخندیدم و … . حال واقعیت زندگی‌ام مرا مثل خرده‌های چوب یا ماسه‌های بادی این‌ور و آن‌ور می‌زند.
نه این موش در آینه و نه کتاب‌ها و داستان‌های بدون آینه لحظه‌ای رهایم نمی‌کنند. کاش

بهمن ۸۹

نویسنده : احسان ن

| ۸ نظر