«در خانه ام ایستاده بودم و منتظر بودم باران بیاید» داستان سه دختر، یک مادر و یک مادربزرگ است که پس از ناپدید شدن طولانی پسرشان، حالا که او بازگشته دور هم جمع شده و از روزهایی که او نبوده، دلایل رفتنش، و حس های شخصی هر کدامشان از نبود او سخن میگویند. پسر که انگار به خاطر اختلافش با پدر از خانه رفته، آنقدر رفتنش طولانی شده که حالا دیگر پس از مرگ او بازگشته و با جسمی نیمه جان بر روی تختش افتاده. صحبت های این پنج زن و دختر به گونهای پیش میرود که حضور پسر از یک امر قطعی به یک احتمال تبدیل میشود. به گونهای که انگار آنها کماکان منتظر بازگشت پسر هستند تا هر کدام به گونهای از او مراقبت کند. این نمایشنامه نوشتهی ژان لوک لاگارس به ترجمهی تینوش نظمجو در انتشارات نی در مجموعه دورتادور دنیا به چاپ رسیده است.
ساعت نزدیکهای ۴ صبح است. خوابم نبرده، به هزار تقلا سعی میکنم بخوابم. به مراحله اول خواب وارد میشوم. چشمانم گرم شده و دارم به تاثیر سریال فرندز که چند ساعت قبل دیدهام شخصیتهای سریال را در خواب میبینم. یکی از شخصیتها همه جا را خیس میکند، خیس خیس. انگار با یک آبپاش روی همه آب میپاشد. از خواب میپرم. دستی به سرم میکشم خیس است. اول فکر میکنم عرق کردهام. عرق نیست. (زمانی که به خاطر گرما عرق میکنم اول زیر گردنم عرق میکند به پایین، هیچوقت سابقه نداشته که سرم و موهایم خیس شوند، اما الان هیچ جای بدنم خیس نیست. و حتی اصلا گرم هم نیست اما پشت سرم و موهایم خیس است) بلند میشوم دستی به بالش میکشم. بالش خیس خیس است. تمام سطح یک طرف بالش. حتی در گذشته یک بار هم عرق کردن اینطوری بالش را خیس نکرده، به گونهای که اگر آن را بچلانم آب از آن بچکد. فکر میکنم از کولر آب پاشیده روی بالش، اما اصلا کولر همچین کاری را نمیکند و دوما آب از کولر این مسیر عجیب و پر پیچ و خم را طی نمیکند که به جای صورتم، پشت سرم و بالش را خیس کند.
بطری آبی دراتاق است، اما با فاصلهی زیادی از من در بسته چند متر آنطرفتر. آخرین حدس این بود که شاید دانهای پشت گردنم ترکیده و سطح بالش را خیس کرده اما اصلا در طول روز وجود همچین دانهی آبدار و بزرگی را حس نکردهام و در ثانی اگر دانه بترکد اینطوری بالش را خیس میکند؟ تا چند ساعت بعدتر هم خوابم نمیبرد. منتظر تکرار حادثه میمانم اما خبری نمیشود به زور میخوابم. با یک سوال بزرگ. اینکه چه طور ممکن میشود؟؟؟؟
دنبال یک جواب منطقی میگردم نه جوابی با اما و شاید و اگر و حدس و گمان، چیزی که با ۲-۲ تا بشود توجیهش کرد.
همیشه یکی از سوژههایی که مرا ترقیب به ساختنش میکرد، داستان دختر جوان و تنهایی بود که چه طور در شرایط نابسامان جامعه بلعیده میشود. رگ خواب ساختهی جدید حمیدنعمتاله دقیقا به همین مساله میپردازد که چهطور یک دختر جوان و تنها در شرایط سخت جامعه باورها و اعتمادش را از دست داده و ذره ذره نابود میشود. شاید لیلا حاتمی مناسبترین شخصیت برای ایفای این نقش باشد اما در زمانی که با لیلای حاتمی بالای ۴۰ سال روبرو هستیم دیگر این انتخاب انتخاب خوبی به نظر نمیرسد. نماهای بسته از دستها حکایت از یک دختر جوان و خام را نمیدهد. گفتار متن گفتار متن پخته و یا مناسب این شخصیت نیست. گفتارمتنیست که انگار هر لحظه قرار است بخشی از اطلاعات باقی مانده به شخصیت را عنوان کند. و در پایان نیز انگار راهی جز منتقل کردن پیام نهایی فیلم از این طریق را ندارد. جایی که در نبود پدرش قول میدهد که دختر خوب و سربهراهی شود. فارغ از تمامی نقاط ضعف فیلم، تلاش برای نشان دادن احساس عاشقانهی مینا به کامران، لحاظات کمتر توجه شدهی این روزهای سینما را به تصویر میکشد که میتواند تجربهی خوبی برای مخاطب ایرانی باشد. لحظات عاشقانهای که شاید هر زن عاشقی آن را برای یک بار تجربه کرده است. (بدون توجه به رفتار شخص مقابل). به هر حال رگخواب، فیلم سروشکلدارتری نسبت به آرایشغلیظ به نظر میرسد. و البته هنوز تا بوتیک، اثر تکرار نشدنی حمیدنعمت اله فاصله زیادی دارد. تجربهی یک بار دیدن این اثر را از دست ندهید.
سیانور داستان پسر جوانیست که به تازگی از مدرسهی پلیس در زمان پهلوی فارغالتحصیل شده و برای یافتن تعدادی از اعضای حزب مجاهدین باید با یک ساواکی کارکشته (مهدی هاشمی) همکار شود. او در این بین با نامزد سابقش که هماکنون از اعضای حزب شده روبرو میشود و بین عشق و وظیفه باید یکی را انتخاب کند.
چیزی که سیانور از آن رنج میبرد داستان تقریبا تکراری آن نیست. بلکه تلاش برای روایت چندین داستان عاشقانه در یک زمان محدود است. روایتی پر از شخصیتهایی که کامل نمیشوند و در حد یک تیپ باقی میمانند. تلاش برای کلیشهسازیهای رایج سینما و تلویزیون است که در آن برخی شخصیتهای مثبت و منفی تا جایی که امکانش باشد کنتراست خودشان را بیشتر و بیشتر کنند. وقتی یک کارگردان با روحیه مذهبی دست به ساخت همچین فیلمی میزند که باید اعضای ساواک و اعضای حزب مجاهدین را نشان دهد برایش راهی جز مثبت نشان دادن شخصیتهایی که اعتقادات مذهبیشان پا برجاست نمیماند. حتی اگر شخصیتها درگیر کلیشه شوند و یا غیر واقعی به نظر برسند. سیانور خواهناخواه درگیر یک نگاه ایدئولوژیک است. اما بدتر از آن به خاطر تعدد شخصیت داستان هرکدام از شخصیتها کامل پرداخته نمیشود.
در بین سیل عظیم تبلیغهای مجازی یا غیرمجازی مربوط به رعایت مصرف آب، چهار تا تبلیغ تلویزیونی یا رادیویی در رابطه با رعایت مصرف آب از سمت کشاورزها یا صنعتیها ندیدم. جان هر کی دوست دارید کمی به این سمت هم بپردازید… هشتاد درصد آب این مملکت اون طرف داره مصرف میشه. اینهمه زمین نشست کرده صرفا واسه مصرف بیرویه آب شهری نیست…
شاید تنها در یک صورت بتوان فهرست شیندلر و پیانیست را با هم مقایسه کرد و آن هم اینکه هر دو فیلم در مورد یک رویداد تاریخی ساخته شدهاند. آشویتس و قتلعام یهودیان لهستان. هر دو فیلم به بخش هایی از این رویداد اشاره میکنند. اما چه نکاتی فیلم پیانیست را نسبت به فهرست شیندلر متفاوتتر میکند.
فهرست شینلدر داستان یک تاجر چک اسلواکیایی است به نام اسکار شیندلر که به واسطه تاسیس کارخانهی قابلمه تعداد زیادی از یهودیان را به سر کار میبرد. پس از مدتی که قتل عام آنها بیشتر میشود، شیندلر یک فهرست ۱۱ هزار نفرهای از یهودیان جمع آوری کرده تا بتواند به بهانه کار در کارخانه خود در چکاسلواکی آنها را از خطر اعدام دور نگهدارد. این اتفاق افتاده و او تمامی ۱۱ هزار نفر عضو فهرستش را با رشوههای مختلفی که به سران نظامی نازی میدهد به شهر خود در چکاسلواکی منتقل میکند. و در آنجا مشغول ساخت مهمات جنگی میشود. مهماتی که هیچ کدام مناسب برای جنگیدن نیستند. این داستان که بر اساس یک رویداد واقعیست، بر اساس کتاب شیندلرز آرک که برندهٔ جایزه بوکر شده، ساخته شده است.
شاید چند عامل را بتوان در بررسی دو فیلم پیانیست و فهرست شینلدر مقایسه کرد که به دید بهتری نسبت به این اثر کمک کند.
۱- فهرست شینلدر داستان یک شخصیت واحد نیست، داستان چند شخصیت و چند زاویه دید مختلف است. جایی فیلم از زاویه دید اسکار شینلدر است و جایی گات مقام بلندپایهی ارتش نازی.
۲- برخی شخصیت ها با حذف شدنشان لطمه ای به داستان نمیزنند، شاید کارگردان برای اینکه کار از محکم کاری عیب نکند آنها را در جریان فیلم قرار داده است. رجوع به صحنهای که زنی بی دلیل وارد کارخانه شده و بیمقدمه از رئیس کارخانه می خواهد که پدر و مادرش نیز به عنوان کارگر در آنجا استخدام شوند.
۳- فهرست شینلدر تا جایی که امکان دارد سعی میکند احساسات مخاطب را برانگیزد.
۴- وفادار بودن به متن اصلی و همچنین پرداختن به تمامی جوانب شخصیتهای معرفی شده زمان فیلم را افزایش داده.
اما در فیلم پیانیست با چند اصل کلی روبرو هستیم.
۱- پولانسکی داستان یک نفر را روایت می کند. داستان پیانیستی که باقی شخصیتها در زیر سایهی حضور او تعریف میشوند.
۲- شخصیتی در فیلم پیانیست قابل حذف نیست.
۳- تنها در روند منطقی داستان فیلم ممکن است دچار احساسات شوید. سعی بر احساساتی شدن به هر نحوی نیست. شما نمیتوانید صحنهی شهر خالی از سکنه با انبوهی از چمدانهای رها شده را ببینید و احساساتی نشوید. اما صحنهی خداحافظی شینلدر در پایان فیلم را به یاد بیاورید. تمامی تلاش فیلم در آن لحظه این است که شما احساستان برانگیخته شود.
۴- در فیلم پیانیست، صحنهایست که یکی از نازینها تعدادی از یهودیان را به صف میکند تا دانه دانه آنها را بکشد به آخرین نفر که میرسد فشنگهای اسلحه تمام میشود (تکرار صحنهای در فهرست شینلدر که معجزهگونه اسلحه شلیک نمیکند، گات اسلحه را عوض میکند و باز شلیک نمیشود. انگار قرار نیست آن پدر روحانی کشته شود) اما در پیانسیت هیچ معجزهای وجود ندارد، سرباز اسلحه را پًر میکند و نفر آخر را نیز میکشد. شاید یکی از دردناکترین و هوشمندانهترین وقفههاییست که در کار یک شخصیت سینمایی رخ میدهد. وقفهای که کمتر نمونهی سینمایی آن را دیدهایم. در پیانیست هیچ معجزهای به این شکل در کار نیست. به جز لحظهای که یک آشنا او را از بین باقی یهودیان جدا کرده و فراری میدهد. لحظهای که قرار است به ما بگوید فیلم داستان یک یهودیست که قرار است کشته نشود.
رسولاُف را از زمان فیلم جزیرهآهنی که حوالی بندرعباس ساخته بود میشناختم. البته در حد سلاموعلیک در دفتر سینمایی یکی از دوستان. قرار بود جزیرهآهنی را با هم ببینیم که فرصتی دست نداد تا اینکه فیلم به امید دیدارش را دیدم. فیلمی که سال ۹۰ ساخته بود و توانسته بود در بخش نوعی نگاه جشنواره کن جایزهای هم بگیرد. فیلم با مضمون اجتماعی-سیاسی و با تعدادی زیادی از بازیگران خوب سینما حتی در نقشهای فرعی داستان دختر وکیلی را روایت میکند که قصد دارد به بهانهی وضعحمل در یک کشور دیگر اقامت آنجا را بگیرد، حالا در پس تدارک مقدمات سفر است. فیلم با یک ریتم نسبتا کند در پیشبرد داستان خسته کننده شده و از طرفی چند سوال به جا میگذارد.
۱- چرا زن به یکباره تصمیمش در سقط بچه تغییر میکند؟
۲- تکلیف رابطهی زن با شوهرش چرا به خوبی پرداخت نمیشود؟
۳- مامورها زن را به چه جرمی دستگیر میکنند؟
و تعدادی سوال دیگر که جواب مشخصی بر آنها نیست. اما همواره رسولاُف به عنوان یک فیلمساز حساس به مسائل اجتماعی و سیاسی زمانه برای اینجانب قابل احترام بوده و هست. سینمایی که علیرغم ضعفهایش بیشتر از این باید دیده شده و درموردش حرف زد.
فیلم یک قهوه در برلین داستان پسر جوانی را روایت میکند که پس از ترک تحصیل دو سالیست که از پدرش پول توی جیبی میگیرد، بدون اینکه به او خبر داده باشد دانشگاه را رها کرده. نیکو، شخصیت اصلی فیلم یک روز را با شکستها و عدم موفقیتهایش در برلین پشت سر میگذارد، در حالی که کماکان میخواهد تنها یک فنجان قهوه بخورد. چیزی که انگار قرار نیست مهیا شود. او ابتدای روز با یک روانشناس که از طرف پلیس معرفی شده ملاقات میکند. این دیدار به خاطر مصرف ۰.۰۰۷ الکل و باطل شدن گواهینامهاش ترتیب داده شده است. او قصد دارد که سروسامانی به زندگی اش بدهد، اما نه تنها شرایط برایش به خوبی تغییر نمیکند که مستمری پدرش، دوست دوران مدرسهاش، گواهینامه و کارت اعتباری اش را هم از دست میدهد. این فیلم در طول مدت خود چند دسته از فیلم ها را به شما یادآوری میکند. به گونهای که انگار هر سکانس یادآوری یک گونه از سینماست. اگر چه این فیلم چند هنر دیگر را در دل خود مستتر کرده است. از سینما و تئاتر گرفته تا رقص و معماری. انگار فیلمساز هر بخشی از این آثار را در کنار باقی گونههای سینما کولاژ کرده است. این فیلم محصول سال ۲۰۱۲ آلمان و ساختهی Jan Ole Gerster است.
شبها مچپاها به بالا دیگر بیقراری میکنند. چرایش را ما هم نمیدانیم، در حالی که آنچنان راه هم نرفتهایم…