اشارات و ناگفته هایی پیرامون روزهای پایانی استاد حمید سمندریان که نباید ناشنیده بمانند
میم الف
همه حمید سمندریان را به اندازه ای میشناسیم و مستقیم یا باواسطه با او در ارتباط بوده ایم، دانسته یا ندانسته. یا مخاطب نمایشهایش بودهایم، یا شاگردش بودهایم، یا شاگردِ شاگردانش بودهایم، یا ترجمه هایش را خواندهایم یا همۀ اینها. و یا دستکم آثاری از کارگردانان و بازیگرانی که شاگردانش بودهاند را در تئاتر، سینما و تلویزیون دیدهایم. شاگردانش رنگین کمانی هستند از کسانی چون عزت الله انتظامی، احمد آقالو، سعید پورصمیمی، سوسن تسلیمی، رضا کیانیان، گوهر خیراندیش، مهدی هاشمی و گلاب آدینه تا مجید سرسنگی، امین تارخ، قطبالدین صادقی، محمد یعقوبی، حمید فرخ نژاد، همایون غنیزاده، کیومرث مرادی، پارسا پیروزفر، پیام دهکردی، شهاب حسینی، مهران مدیری، امیر جعفری و مجید صالحی.
در مورد جایگاه بیمانند او شاگردانش بسیار سخن گفته اند اما ببینیم این کار را چگونه کرده اند. و بیابیم که این سخن ها و وداع ها چه اشتراک هایی با هم دارند تا شاید از این راه برخی خصلت هایمان بیشتر بر خودمان آشکار شود. در روزنامۀ ۲۴ تیرماه ۹۱ محمد یعقوبی در یادداشتش میگوید: «حمید سمندریان در سرنوشت هنری من نقش مهمی داشت. بخش مهمی از موفقیت خودم را در تئاتر مدیون شیوۀ آموزش او هستم… و بعدها در این چند سال گذشته که من یکی از آموزگاران آموزشگاه سمندریان شدم بار دیگر از او تاثیر گرفتم. رفته بودم تا به هنرجویان درس بدهم اما همزمان حمید سمندریان با اخلاق هنری خود به من درس میداد… آنچه روز پنجشنبه [پس از شنیدن خبر درگذشت سمندریان در تئاتر شهر] انجام دادیم تئاتر بود. برای همین من از جمع خواستم برای او دست بزنند… خیلی از کارگردانها از جمله خود من تحت تاثیر شیوۀ کارگردانی او هستیم.» می بینید؟ یعقوبی خیلی بیشتر از سرنوشت هنری و تدریس و کارگردانی خودش سخن گفت تا از استاد. شمار «من» هایش را ببینید. حالا برویم سراغ یادداشتی که رضا فیاضی همان روز در همان روزنامه نوشته است: «یک روز آقای سمندریان مرا خواند و گفت: خولی خودت را برای ایفای یک نقش بزرگ آماده کن… من در پوست خود نمیگنجیدم. رولی به من واگذار میشد که خوابش را هم نمیدیدم… و من امشب نه به خاطر از دست دادن حضور فیزیکی استاد اشک میریزم، که برای از دست دادن آرزوهای بزرگ این مرد نازنین می گریم.» فیاضی هم که بخاطر از دست دادن حضور فیزیکی سمندریان اشک نمی ریزد، تنها از خودش می گوید و اینکه سمندریان او را خولی نامیده؛ لقبی بزرگی که استاد به هرکسی نمی داد.
در همانجا پری صابری یادداشتی بمناسبت درگذشت سمندریان دارد که بیشتر از خودش گفته است تا از استادش: «وقتی وارد تئاتر ایران شدم، چون با معیارهای دیگری از پاریس آمده بودم به محض ورودم به اداره تئاتر آن زمان در خیابان آبسردار دیدم که بچه ها از فرط گرما در حوض ساختمان مشغول تمریناند… انرژی تمام ما در این راه، مخصوصا مدیریت حمید سمندریان در این گروه، تئاتر سالهای بعد را هم تضمین کرد.»
یادداشت های هدایت هاشمی و حمیدپورآذری هم کم و بیش چنین فضایی دارند اما شاید زننده ترینشان نوشتۀ بهروز غریب پور در همان روزنامه باشد. او اینگونه آغاز میکند: «سال ۱۳۵۲ من را به ساواک احضار کرده بودند… از اتاق تمشیت که بیرونم آوردند، بازجو گفت: مثل استادت سمندریان باش که ناهار را با هویدا میخورد و شب کرگدن را روی صحنه میبرد!» سپس غریب پور از تصفیه دانشگاه پس از انقلاب میگوید و اینکه چگونه میرود و ریش گرو میگذارد تا اجازه بدهند سمندریان به دانشگاه بازگردد: «قسم خوردم که سمندریان کمونسیت نیست و حاضرم دستنوشتهای بدهم که اگر شما کوچکترین سندی پیدا کردید که او وابستگی حزبی و گروهی دارد بی محاکمه اعدامم کنید… و چنان جا خورد که بدون گرفتن نوشته حرفم را پذیرفت و قرار شد سمندریان به خانۀ همیشگی اش، دانشکدۀ هنرهای زیبا، برگردد.» غریب پور در چه زمان مناسبی به گفتۀ خودش ناگفتهای (!) را برملا میکند و با این کار استاد سمندریان را لابد زیر دین خود می برد که اگر من نبودم تو نمیتوانستی تدریس کنی.
تا اینجا سخن از گفته ها و نوشته ها بود اما ناگفته های روزهای پایانی حمید سمندریان تقریبا از زمانی آغاز میشود که هما روستا و برخی از نزدیکان استاد از مرگ زودهنگام او باخبر میشوند. در همین روزهاست که خانم روستا تصمیم میگیرد برای بهبود روحیۀ همسرش تمریناتی براه بیاندازد. نه شاید برای اینکه اجرایی روی صحنه برود، بلکه تنها به این خاطر که استاد روزهای پایانی را در حال و هوای تمرین بگذراند. از این رو دو اثر سمندریان که پیشتر بروی صحنه رفته بودند یعنی «ازدواج آقای می سی سی پی» و سپس «بازی استریندبرگ» برای آغاز تمرین مطرح شدند. چرا که کارگردانیِ آنها قبلا انجام یافته بود در نتیجه در این روزهای بیماری، تمرینها رمق کمتری از سمندریان می گرفت. پس خانم روستا بسراغ بازیگران اجراهای گذشته می رود و از آنها می خواهد که در تمرینها شرکت کنند اما با واکنشهایی روبرو می شوند که با توجه به جایگاه سمندریان و نیز شرایط ویژۀ روزهای پایانیِ او بسیار زننده و گستاخانه بودند.
رضا کیانیان، پیام دهکردی، احمد ساعتچیان و امیر جعفری هر کدام به بهانه های مختلف از جمله درخواست دستمزد و یا شلوغ بودن سرشان از خدمت به سمندریان سر باز می زنند. در این میان واکنش امیر جعفری را بشنوید که وقتی سمندریان از او میخواهد که برای تمرین بیاید به او چنین پاسخ میگوید که: «شهریۀ مهدکودک بچۀ من ماهی یک میلیون تومنه. پولش رو میدی بیام؟» پس از مواجه با این واکنش غیرمنتظره، حال و روحیۀ سمندریان بروشنی بدتر می شود. اما اگر عکسهای روز خاکسپاری استاد را دیده باشید حتما امیر جعفری را دیده اید که جلوتر از همه زیر تابوت سمندریان را گرفته است و اگر در تشییع حضور داشتید داد و فریادی که برای استادش میکرد را می شنیدید و او را همه جا در صف نخست سوگواران می دیدید. از رفتار حامد بهداد هم نمی شود گذشت که تا سر و صدای تئاتری ها را شنید و دید که چند نفر با گوشی های تلفن همراهشان مشغول فیلم گرفتن از سینه چاکی ها هستند، از غافله عقب نماند و چند دقیقه ای شلوغ بازیهای همیشگی اش را برای حضار نمایش داد. لابد کسانی که عکس ها وفیلم های آن صحنه ها را می بینند باید به این فکر کنند که اینها چه شاگردان خوبی برای استادشان بودند.
استاد سمندریان روز بروز به مرگ نزدیکتر می شد اما بازیگرانی که بارها او را پیش و پس از مرگش تکرارناشدنی و اسطوره خواندند حاضر نمیشدند از خواسته های خود کوتاه بیایند و تمرینها را برای بهبود روحیۀ استاد تشکیل دهند. بهمین خاطر برخی از نزدیکان ناگزیر می شوند به کیانیان و دهکردی بگوید: «استاد بزودی فوت میکند، و این تمرین ها قرار نیست خیلی وقتتان را بگیرد و نه بعنوان تمرین که لااقل برای عیادت هم که شده برای بهتر شدن روحیۀ استاد این چند روز به تمرین بیایید.» اما به عادت بازیگران بزرگ که دیگران باید وقتشان را با ایشان تنظیم کنند، کیانیان و دهکردی برای تمرین «بازی استریندبرگ» با هم هماهنگ نمی شوند مگر فقط دو روز. و بازیگر سوم هم که هما روستاست که همیشه کنار استاد است.
البته حتما میدانید که در مراسم تشییع، همین پیام دهکردی پشت تریبون رفت و در بغض وگریه شعری در رسای استادش خواند که: «این آنِ بی تو بودن، نه نفس دارم و نه نای نفس… تنها یک واژه: میمیرمت.» و این را هم لابد می دانید که کیانیان چه سخنرانی پرحرارت، جگرسوز و اعتراض آمیزی کرد. او گریه کنان این جمله ها را به فریاد میگفت: «سمندریان چیزی از این دنیا نمیخواست، فقط میخواست چند نمایشنامه اجرا کند. همین، اما چرا نتوانست آنها را به صحنه ببرد؟ پس چرا نتوانست اجرا کند؟»
حالا تصور کنید هما روستا هنگامی که این نطق ها را از زبان این آدم ها می شنید چه حالی داشت و چه بزرگوارانه آمد و سخنرانی پایانی در مقابل خانۀ هنرمندان را انجام داد و وصیت سمندریان خطاب به خودش را برای جمعیت بازگو کرد: «حمید گفت همیشه همۀ شما را با تمام بدی ها و خوبی ها دوست داشته ام و من را نصیحت کرد که همین کار را بکنم. او میگفت دشمنان من زیاد بودند اما وقتی به من نزدیک شدند و دیدند که من آنها را دوست دارم، آنها نیز با من دوستی کردند. پس شما هم به هم خوبی کنید تا می توانید.»
پس از وصیت سمندریان چیز دیگری نمیگویم. به وصیتش عمل می کنیم و خیلی ها را دوست می داریم. سمندریان را. روستا را. کیانیان، دهکردی، غریب پور، یعقوبی و دیگران را.
عجب…!!
آری…
درصدی احتمال می دی که شاید این حرف ها واقعیت نداشته باشد؟
آره ، اما چند درصد کم . به هر حال نمونه های منتشر شده اش رو نمیشه نادیده گرفت.
به شب جان, راست است یا دروغ چ فرق می کند؟! این نوشته نشان می دهد ک می تواند واقعیت داشته باشد لااقل و این خودش درد است درد
دوستان نمی توانند باور کنند ولی باورش غریب و عجیب نیست برای ما ولی برای دوستان که بهروز غریب پور را و رضا کیانیان را می شناسند و دست با هم داده اند زیاد سخت است بله آقایان دروغ نیست خود را به کرییت و خرییت نزنید
لی عزیز مم نون از اطلاع رسانیت
خواهش می شود احسان جان.