باد که آمد بیا خمل هایی که می افتند سهم تو آن هایی که می مانند را وقتی خرما شدند برایت خواهم آورد. دست کم دوبار دیده باشم تو را
به جانِ جانِ همه این اتفاق هایی که نمی افتد نه! قرار است بیفتد اما نه امروز نه فردا نه… شما را به خیر و ما را به سلامت سلامت را، هرچند اخبار ساعت دو هر روز حتی وقتی کانال را عوض میکنم می رساند انگار که همه کانال ها در نهایت به تو وصل اند انگار همه کانال ها روی تو تنظیم شده است انگار همه اتفاق ها، بسته به آمدن توست ولی تو بگذار نیفتند نیا برو نمان نه! قیچی کن از سر این امید کش دار همیشه را که خیلی ها منتظرند پشت در با فشارِ آمدن و نیامدنت
تو سرزمین وسیعی هستی با مرز های نامشخص تو سرزمین وسیعی هستی به اندازه تمام بودن من ما سرزمین وسیعی هستیم
تو ناگهان بودی که دمادم شدی دم شدی باز دم شدی دم و باز دم نفس شدی زندگی شدی من شدی و ما شدیم
جواب ساده است، یک شب که حالت خوب نباشد. و یار بداند که خوب نیستی، تلاش کند که تو را از آن حال و هوا در بیاورد. یک شعر بفرستد و تو باز در دلت بگویی: خدایا ممنونم… تو تمام دیروزها،تمام فرداها را و تمام امروز را به من بدهکاری! بدهکاری و دست هایت قسط اولش هم پرداخت نشده شانه ات سه قسط از ابتدا عقب افتاده و لبخندت دارد برگشت می خورد و من، یک نزول خور حرفه ایم در این بازار و هر رور باز میخواهمت، بیشتر، طولانی تر، تمام تر من یک شیادم ک شعر هایم را در ناصر
حریم ِ ما رو با خود بُرده توو غار خداوندِ نمایش های رنگی تلاش ِ کور داری اولِ راه برای نکبت غایی بجنگی توازن داره حتی جنگ با مرگ زمین باکره با ریشه ی داغ هبوط جاذبه رو بیضی ِ برگ که داره خاک می شه آخره باغ خوشایندِ خیالِت نیست حتی غلط گیریِ ما از عقل مکتوب نظام هستی پالوده از نقص که ما رو برده تا وارونه ی خوب تو ضدّ قهرمان داستانی دَم گرم میون ِ پنجه باد دروغای بزرگُ دوست داری چشایی که به لبهامون نمیاد .” م . خفه خوان
حافظ : خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است – اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی سعدی : سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد – اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
غمگین تر از نان های گرد خیارشوری است که مرد برای ساندویچش نخواسته است
پورزاده پرید وسط محله و گفت : من چیزی برای از دست دادن ندارم، زنش سرش را از پنجره بیرون برد و گفت پس من چی؟ پورزاده گفت : تو را همین دیروز، توی تاکسی همان موقع که باید پیاده می شدی و نشدی از دست دادم. پورزاده رفت.
ما عشق های ۱۵ سالگی نبودیم اما درونمان هنوز عشق به اندازه ۱۵ سالگی مان ذخیره هست ما عشق های ۱۵ سالگی نبودیم اما یکروز ممکن است سر راه همدیگر منتظر بایستیم با اضطراب با دلهره با دلهره
درک زیباشناسی ما وابسته به منشا و خاستگاه ماست. ما هر آنچه که وابسته به طبیعت باشد (جایی که از آن شکل گرفتهایم) را زیبا
موقعیتهای جدید میتونه آدم رو دچار وضعیت حباب کنه. توهم اینکه حالا در این فضای جدید همه چیز عوض شده و شکل دیگری به خودش
شاید چون بلد نیستی راه بری، تو زندگیت به هیچ جا نرسیدی؟
امروز دهمین سال نبودن باباست، لطفا تسلیت نگویید. سالها پیش از مامان شنیدم که فلانیها برای ده سالگی فوت پدرشان رفتهاند سر خاک. آن سال
بیش از دو سال است که دیگر در آن شهر زندگی نمیکنم. من از آن شهر رفتم اما انگار آن شهر از من نمیرود. از