۲۳ فروردین ۱۴۰۴

پیشنهاد فیلم

پیشنهاد کتاب

یه شعر خوب از یار

باد که آمد بیا خمل هایی که می افتند سهم تو آن هایی که می مانند را وقتی خرما شدند برایت خواهم آورد. دست کم دوبار دیده باشم تو را

ادامه مطلب »

به جانِ جانِ همه این اتفاق هایی که نمی افتد نه! قرار است بیفتد اما نه امروز نه فردا نه… شما را به خیر و ما را به سلامت سلامت را، هرچند اخبار ساعت دو هر روز حتی وقتی کانال را عوض میکنم می رساند انگار که همه کانال ها در نهایت به تو وصل اند انگار همه کانال ها روی تو تنظیم شده است انگار همه اتفاق ها، بسته به آمدن توست ولی تو بگذار نیفتند نیا برو نمان نه! قیچی کن از سر این امید کش دار همیشه را که خیلی ها منتظرند پشت در با فشارِ آمدن و نیامدنت

ادامه مطلب »

تو – ما

تو سرزمین وسیعی هستی با مرز های نامشخص تو سرزمین وسیعی هستی به اندازه تمام بودن من ما سرزمین وسیعی هستیم

ادامه مطلب »

ما

تو ناگهان بودی که دمادم شدی دم شدی باز دم شدی دم و باز دم نفس شدی زندگی شدی من شدی و ما شدیم

ادامه مطلب »

یک شعر چگونه می تواند حال آدم را خوب کند؟

جواب ساده است، یک شب که حالت خوب نباشد. و یار بداند که خوب نیستی، تلاش کند که تو را از آن حال و هوا در بیاورد. یک شعر بفرستد و تو باز در دلت بگویی: خدایا ممنونم… تو تمام دیروزها،تمام فرداها را و تمام امروز را به من بدهکاری! بدهکاری و دست هایت قسط اولش هم پرداخت نشده شانه ات سه قسط از ابتدا عقب افتاده و لبخندت دارد برگشت می خورد و من، یک نزول خور حرفه ایم در این بازار و هر رور باز میخواهمت، بیشتر، طولانی تر، تمام تر من یک شیادم ک شعر هایم را در ناصر

ادامه مطلب »

غلط گیریِ ما از عقل مکتوب

حریم ِ ما رو با خود بُرده توو غار خداوندِ نمایش های رنگی تلاش ِ کور داری اولِ راه برای نکبت غایی بجنگی توازن داره حتی جنگ با مرگ زمین باکره با ریشه ی داغ هبوط جاذبه رو بیضی ِ برگ که داره خاک می شه آخره باغ خوشایندِ خیالِت نیست حتی غلط گیریِ ما از عقل مکتوب نظام هستی پالوده از نقص که ما رو برده تا وارونه ی خوب تو ضدّ قهرمان داستانی دَم گرم میون ِ پنجه باد دروغای بزرگُ دوست داری چشایی که به لبهامون نمیاد .”   م . خفه خوان

ادامه مطلب »

اسیر خویش گرفتی

حافظ : خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است – اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی سعدی : سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد – اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی

ادامه مطلب »

داستانک آقای پورزاده

پورزاده پرید وسط محله و گفت : من چیزی برای از دست دادن ندارم، زنش سرش را از پنجره بیرون برد و گفت پس من چی؟ پورزاده گفت :‌ تو را همین دیروز، توی تاکسی همان موقع که باید پیاده می شدی و نشدی از دست دادم. پورزاده رفت.

ادامه مطلب »

ما عشق های ۱۵ سالگی نبودیم

ما عشق های ۱۵ سالگی نبودیم اما درونمان هنوز عشق به اندازه ۱۵ سالگی مان ذخیره هست  ما عشق های ۱۵ سالگی نبودیم اما یکروز ممکن است سر راه همدیگر منتظر بایستیم  با اضطراب با دلهره با دلهره

ادامه مطلب »

نوشته‌های پیشین

درک زیبایی شناسی ما

درک زیباشناسی ما وابسته به منشا و خاستگاه ماست. ما هر آنچه که وابسته به طبیعت باشد (جایی که از آن شکل گرفته‌ایم) را زیبا

حباب

موقعیت‌های جدید می‌تونه آدم رو دچار وضعیت حباب کنه. توهم اینکه حالا در این فضای جدید همه چیز عوض شده و شکل دیگری به خودش

شاید چون بلد نیستی راه بری، تو زندگیت به هیچ جا نرسیدی؟

یک صحبت طولانی

امروز دهمین سال نبودن باباست، لطفا تسلیت نگویید. سال‌ها پیش از مامان شنیدم که فلانی‌ها برای ده سالگی فوت پدرشان رفته‌اند سر خاک. آن سال