بیا یه روز هوا اونقدری هنوز فکر می کنیم سرد نشده دردا اونقدری هنوز فکر می کنیم درد نشده همین طوری الکی رو چمنای پارک شهر دزدکی بخوابیم و کاپتان بلک دود بکنیم یواشکی چشامون خیره بشه به شاخه ها تو گوشمون یه هندزفری رامی بخونه پشت هم چشامون آروم آروم بسته بشه دیازپاما اثر کنن عابرا رد بشن و بایستن و پلیسا رو خبر کنن یه روزی با همدیگه تو پارک شهر پهلو لوله ی هووی آدرس خونه رو میسپاریم به آب خودمون دروغکی گم و گور می شیم تو خواب پیدا نشیم تا آخرش بیا آخر یه روزی
بیا و باز به روی خودت نیاور که ما چه طور … ما نمی گوییم که شما چه طور … هیچ اتفاقی نیفتاده فقط من کمی شوخی های تو را جدی گرفتم و بعد تو رفتی
هقهق سمفونی حرفهای نگفته است سرودهایم نشنیدهای حرفهایی هست هنوز که نشنیدهای نشنیدهای نشنیدهای نشنیدهای نشنیدهای نشنیدهای نشنیدهای نشنیدهای نشنیدهای نشنیدهای نشنیدهای نشنیدهای نشنیدهای دیدی؟ حوصله خواندن تک تکشان را هم نداری حتی نمیدانی تعدادشان چقدر است لباس حوصله ی تو به اندازه ی تن حرف های من نبود هنوز حرف های نگفتهای هست پ.ن : مولف با علم بر اینکه سمفونی را می نویسند نه آنکه بسرایند برای شرح حال بهتر خود از فعل سرودن استفاده کرده است.
که خوردش میکنی تو روح را انسان از سر راه نیاورده قرار نیست کار سختی بکنی فقط حواست به واژه هایی باشد که پخش می کنی مسئولیتشان را خودت بپذیر هنوز واژه هایی از تو هستند که پیونده خورده اند جمله شده اند و تو بچه هایشان را ندیدی که در ذهن من لگد می زنند لگد می زنند که این بچه ها شبیه هیچ کسی نیستند یک حس دورند انگار حسرت با حسرت همبستر شده باشد
نام تو عاشقانه ترین حرف جهان بود حیف زود خودمان را تمام کردیم و گذاشتیم در حاشیه برگه ها هر کسی هر چه دلش خواست بنویسد
جهان بیابان حوالی وطن جایی که پادگان به قصد تو نیامده بود جمع مکسر از شر تکثیر می شود تکثیر می شویم و به سوی تو شلیک می شود نوجوانی که روی شقیقه ی همه ما رژه می رفت ماشه اش قبل از آمدن وقتی که مغزش را داده بود به دست رئیس کشیده بود اینجا فقط کمی ادا در آورد و تو جدی گرفتی و مردی می بینی … دیوارها همه شان سرخ نشده اند پاشو زندگی فقط یک بلای طبیعی است
آقای آ که به اشتباه چتر قهوه تیره اش رو توی یک بعد ازظهر آفتابی بیرون آورده بود و درست کنار خیابون فرعی محله بازش کرده و بالای سرش گرفته بود، به ذهنش رسید که چترش رو فوت کنه . بله، آقای آ زیر چترش رو فوت کرد و رفت توی آسمون، و با یک فوت دیگه جهتی رو به صورت کاملا تصادفی انتخاب کرد . فوت اون رو برد همون محله ابی که بچگی ها آقای آ تموم کودکیش رو توش گذرونده بود، اون درست وسط حیاط خونه ی قدیمی که حالا دیگه کسی توش زندگی نمی کرد پایین
تاکها به دور تو می پیچند، و تیکها برای من خواهند ماند آدمی که ناخواسته هر چند لحظه یک بار به دنیای پیرامونش لبخند می زند، زمان اینگونه برایش می گذرد بی تو پ.ن : این به احتمال زیاد چیزی است که یادم رقته بود.
دیدن سریال، آن هم از نوع ایرانیاش در این روزها ریسک بالاییست. حداقل باید صبر کرد، تمام شود. شاید از بازخورد مخاطبها و جنس مخاطبها
بارها توی فضای مجازی این جمله از کوندرا به چشمم خورده. اما این روزها بیشتر توی ذهنم تکرارش میکنم: ستیز با قدرت، ستیز حافظه با
دو فیلم آخری که از پولانسکی دیده بودم فیلمهایی چون «پَلس» و «بر اساس داستان واقعی»، هیچ کدام چنگی به دل نمیزدند. اخیرا فیلم ونوس
ماهی سه ثانیه بعد یادش رفت که شکار شده، سه ثانیه بعد یادش رفت که دارد خورده میشود.
داشتم با نسترن خیابان منتهی به خانه را میآمدیم بالا. آسمان از همانها بود که همیشه میگفتم: باب فیلم است. آخرین تهماندهی روشنایی روز که