گاهی خیلی دیر میرسیم ، گاهی اصلا نمیرسیم ، نمیدونم پس کی میرسیم ؟! / اینروزا
گروه Rare Bird ( پرنده نادر ) یک گروه پروگرسیو راک است که در سال ۱۹۶۹در انگلستان تاسیس شد ، اما موفقیت هایشان بیشتر در سایر کشورهای اروپائی بود تا خانه خودشان . بیشتر آنها را با تک اهنگ همدردی – یاد می کنند . قطعه ای که یک میلیون نسخه از آن درسراسر جهان بفروش رفت .
[audio:https://leee.ir/wp-content/uploads/Sympathy.mp3|titles=Sympathy]
ویدئویی از این گروه را میتوانید در اینجا ببیینید . متن ترانه و ترجمه آن را در ادامه آمده است .
وقتی قصه شروع شد او رفته بود ، و من ماندم و داستانی که هیچ کس نداشت . اینروزا
قبل از اینکه با خود صدیقه آشنا بشوم وبلاگ دیوونه خونه ی من یکی از بازدیدهای همیشگی من بود در این دنیای مجازی . به هر حال آنموقع هنوز تعداد وبلاگ نویسان بندرعباسی کمتر از تعداد انگشتان دست نشده بود . شاید تقریبا یک سال گذشت که از طریق شبکه های اجتماعی با خود صدیقه طاهری آشنا شدم . او دانشجوی کشاورزی و از وبلاگنویسان قدیمی این شهر بحساب می آید . سال ۸۹ سالی بود که به همت او و تعدادی دیگر از جوانان بندرعباسی تشکلی با عنوان دلهای پاک تاسیس شد . چیزی که در این شهر وجودش بیش از پیش احساس می شد . تشکلی که تا به حال علاوه بر رسیدگی به کودکان سرطانی ، آسایشگاه روانی و خانه سالمندان برنامه های زیاد دیگری را در آینده کاری خود دارد .
ما آدما همیشه عادتمون از دست یکی دلگیر باشیم ، مهمم نیست که حق با ماست یا نه! / اینروزا
تمام این سالها را پشت بغضش پنهان کرده بود. یک ان چشمانش را بست. بغضش ترکید. تمام ۲۵ را گریست، انچه از چشمانش جاری میشد درد ادمیت بود.
دستها را روی دسته گذاشت. صندلی سیاه را به عقب فرستاد. یکی از زانوانش به گوشه میز برخورد. بیتوجه روی صندلی قرمز نشست. دستها را روی میز سیاه گذاشت، اشکها جاری شده بود. موسیقی راک بی تاثیر شده بود. دست راست را بالا اورد، پس از مکثی که ب سه شماره نمیرسید، دست را پایین اورد و روی دسته صندلی قرمز گذاشت.پچپچ دختر و پسر میز روبرو مصممترش میکرد. ارنجها را روی میز سیاه گذاشت و چانه روی دو دستی ک پایه شده بودند، گویی تلویزیون تماشا میکنند. صدای خنده شنیده میشد. گوشه سمت چپ روبروی در ورودی. دختر و پسری ک قبل از انها امده بودند.انگشت سبابه دست چپ با ریتم، ناخواسته روی میز میزد. دست راست را سمت ظرف نوشابه برد. نی را تکان داد. ظرف را بالا اورد. حال صدای کوهن در میان دود قابل تشخیص بود. چهرهاش را از میان ماالشعیر و لیوان دید.سیگار داری؟
زمستان ۸۹
پ.ن: بخشی از متنی ک هیچگاه کامل نشد
نویسنده : احسان ن
توی تمام دفترها و گوشه ی تمام کتاب هایش نوشته بود : به تو فکر می کنم . به تو فکر می کنم . به تو فکر می کنم . و تمام عمر فقط نوشته بود . فکر نکرده بود واقعاً .
آشنائی من و مصطفی بر می گردد به سال هشتاد و دو . سالی که خیلی از دوستی ها به واسطه بیشتر شدن فعالیت های اجتماعی ام شکل گرفت که یکی از آنها حضور در فضای فیلمسازی بود . در یکی از همین دوره های کوتاه فیلمسازی بود که با هم آشنا شدیم . مصطفی یا وارد حیطه ای نمی شود یا اگر وارد شد سعی می کند بهترین باشد . در همین چند سال اخیر به چند نمایشگاه مختلف هنری و صنعتی در کشورهایی چون آلمان ، استرالیا و سوئیس و امارات دعوت شده . با طرح اولین سوال به گستردگی فعالیت های او پی خواهید برد . هم اکنون که من با وی به گفتگو می پردازم ، چهار اختراع و سه ایده ی ثبت شده و همچنین برپائی یک نمایشگاه انفرادی هنر نو ( برون و درون ) در فرهنگسرای ملل و یک نمایشگاه گروهی ( ترکیب مواد ) در فارس را جز پرونده ی کاری این چند سال اخیر خود دارد .
« این داستان مملو از واژه بود است . واژه ای که خبر از عدم وجود چیزی میدهد که در گذشته وجود داشته »
شب خوابیده بودند و صبح بیدار شده بود ، دیده بود نیست . مرد تا شبش صبر کرده بود ، هیچ خبری نشده بود . فردا صبح هم نیامد . فردا صبح های یک سال گذشته بود و او نیامده بود . کنار پنجره درست سه کارتن سیگار کشیده بود ، یک سال . هر روز بیست تا بیست تا ، گاهی پنجاه تا ته سیگار را انداخته بود توی کوچه و رفتگر سیصد و شصت و شش روز برگها ، زباله ها و ته سیگارها را جمع کرده بود و زن نیامده بود . رفتگر به این فکر می کرد که کم کم سیگار را کنار بگذارد ، و بدنبال شغل دیگری باشد .
یه روز خدا به نامه اعمال من نگاه می کنه ، یه پوز خندی میزنه و میگه : برو بچه جون . برو